Part 17 [به زندگیم پایان میدم]

893 107 47
                                    

[ -" صدامو میشنوی..؟
من کم آوردم! " ]

.
.

چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، نور خورشید بود که اتاق رو روشن کرده بود..
برعکس خیلیای دیگه، نور اذییتش نمیکرد.

خوشحال بود صبح شده.. حس میکرد دیشب کابوس دیده.
خواست دستش رو تکون بده اما متوجه دست راستش از بازو داخل گچه.

نگاهی به اطراف کرد و با اینکه کسی تو اتاق نبود پرسید:" من.. بیمارستانم؟!"

یونگی وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست..
مردد گفت:" آره، اینجا بیمارستانه.. و من.. متاسفم"

جونگکوک نگاهش رو از یونگی گرفت:" بابت چی؟ میشه زودتر بگی مرخصم کنن؟ تهیونگ خونه ست و منتظرمه
نمیتونم اینجا بمونم"
یونگی چشمهای غمگینش رو به زمین دوخت:" بهشون گفتم، باید سرمت تموم شه. بعدش میبرمت خونه"

-" به تهیونگ زنگ بزن بگو بیاد دنبالم"
یونگی نتونست حرفی بزنه.
جونگکوک به مچش نگاهی کرد و بعد، دور و برش رو گشت.

یونگی پرسید:" چیزی میخوای؟ "
-" دستبندم.. دستبندم نیست، کجا افتاده؟ میخوام ماه روشو فشار بدم.. میخوام به تهیونگ بگم دلم یه عالمه براش تنگ شده.. از دستبندم خبر داری؟
اگه گمش کنم ته ته م ناراحت میشه"

-" پیداش میکنیم.. نگران نباش"
جونگکوک نشست و خواست سرم رو از دستش باز کنه:" یونگی یه دستم تو گچه، اینو برام باز میکنی؟"

-" باید بذاری سرمت تموم شه.. "
جونگکوک با چشمای پر از اشکش نگاه کرد و گفت:" برام مهم نیست! فقط بازش کن.. میخوام از این خراب شده برم"

یونگی بلند شد و جونگکوک رو به آغوشش کشید..
جونگکوک دستهای یونگی رو پس زد:" تهیونگم منتظرمه.. دلم براش تنگ شده
منو ببر پیشش"
یونگی اشک های جونگکوک رو با دستش پاک کرد:" متاسفم که نمیتونم.. متاسفم"

-" چرا؟ مگه نمیدونی دوسال چه جهنمی رو بدون اون تحمل کردم؟ منو ببر پیشش"
-" کوک.. "
-" فقط تهیونگ میتونه منو کوک صدا کنه"

یونگی با سر تایید کرد:" درسته.. "
-" میخوام برم پیشش"
-" نمیشه جونگکوک.. باور کن نمیشه.. "

-" مگه خونه نیست؟ نکنه توعم میخوای بگی تهیونگ من مرده؟ "
یونگی سکوت کرد..

شروع کرد به خندیدن..
یونگی نگران نگاهش کرد ولی نتونست حرفی بزنه.
خنده هاش تبدیل شد به قهقهه و اشکهاش رو پاک کرد..
یونگی فقط نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.

جونگکوک فقط میخندید و این جو رو عصبی تر میکرد.
بین خنده گفت:" چقد زودباورید.. دیشب همش کابوس من بود
واقعی نبود!
به احمق بودن تو و بقیه میخندم.. فکر کردید تهیونگ من میمیره؟ "

luv me again.Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon