Part 10 [نمیخواستم بمیره]

1.6K 187 52
                                    

(فلش بک، دو سال و هفت ماه پیش|
سال 2018)

-" کجا این وقت شب ها؟؟ "
جونگکوک اهمییت نداد و همونطور که کیف دستیش رو محکم گرفته بود، راهش رو ادامه داد.
تقریبا هفته ای دوبار با این ارازل رو به رو میشد..

همیشه تهیونگ بعد سرکار میومد دنبالش تا باهم برگردن و جونگکوک اذییت نشه.
اما اینبار اونا دعوا کرده بودن..

پسر که بنظر میومد چیزی مصرف کرده باشه پشت سر جونگکوک راه افتاد:" ببین.... هرزه باتوعم!..... صبر کن..... "
جونگکوک تند تر راه افتاد.
-" شبی چقد میخوای؟؟.... من پولدارم.... همه رو... میدم.... تو ادمو گی میکنی...! .... وایسا! "

از شونه ی جونگکوک گرفت و برش گردوند.
جونگکوک سریع واکنش نشون داد و شونه ش رو ازاد کرد:" مزاحم نشو، چی زدی؟ "

پسر سرش رو عقب برد و خندید:" خونه ی من... دقیقا اونطرف خیابونه! میای...؟ "
جونگکوک نفسش رو بی حوصله بیرون فرستاد.. میخواست هرطور شده به تهیونگ زنگ نزنه، فکر میکرد برای تهیونگ حالا که دعوا کردن قراره بی اهمییت باشه.

ولی فقط اشتباه کرد!

-" میبرمت خونت، فقط مزاحم نشو"
-" پس.... خودتم میای... خونه ی من... اره؟ "
-" نه"
جونگکوک محکم گفت و پسر یک قدم عقب رفت.

خواست ادامه ی راهش رو بره که پسر بعد از چند لحظه مکث، با سرعت جلو رفت و جونگکوک رو به سمت دیوار هل داد.
حرکت غیر منتظره ش باعث شد جونگکوک تعادلش رو حفظ نکنه و به زمین بیوفته.

پسر روی جونگکوک نشست و دستهای اون رو با یک دستش نگه داشت.
جونگکوک بلند گفت:" چه غلطی میکنی بلند شو! "
دست پسر رو به روش به سمت کمر شلوارش رفت.

جونگکوک سعی کرد دستهاش رو ازاد کنه و بلند بشه ولی قطرات بارون جلوی دیدش رو میگرفتن و زمین سر بود.

پسر صورتش رو نزدیک برد و جونگکوک با انزجار سرش رو سمت راست متمایل کرد و بالاخره دستهاس رو ازاد کرد.

-" مطمئنم خوش میگذره بهت... کوچولو! "
جونگکوک"دهنتو ببند" رو بلند و سعی کرد پسر روبه روش رو کنار بزنه.

به سمت دیگه ای چرخید و پسر کمرش رو نگه داشت.
زیپ شلوار خودش رو باز کرد و گفت:" به اونطرف بخواب... پسر کوچولو"
-" ولم کن! "
جونگکوک گفت و آجر شکسته ای که از ساختمان نیمه کاره به زمین افتاده بود رو با زحمت برداشت..
بدون اینکه جلوی روش رو درست ببینه اجر رو با تمام قدرتش به سر پسر مقابل کوبید... یک بار... دوبار.... سه بار....

پسر چند لحظه بعد روی جونگکوک افتاد و حرکتی نکرد.
جونگکوک که ترسیده بود ناخوداگاه داد کشید و از زیر پسر بلند شد.
خون از سرش جاری بود و اطرافش کم کم قرمز میشد.

luv me again.Where stories live. Discover now