Chapter 38

818 134 47
                                    

د.ا.ن جیمین :

آخرین توانم برای نجات دادن خودم؛آخرین توانم برای نجات دادن تیمم؛ و آخرین توانم برای نجات دادن اون پسرو به کار گرفتم....

شاید اگه خودمو از اون دره پرتاب نمیکردم الان باید انقدر توی زندان میموندم تا میپوسیدم یا جای بقیه ی دوستامو لو میدادم.

قبول دارم پرتاب کردن خودم از اون دره ریسک بزرگی بود ولی اونجا موندنم مصادف بود با کشته شدن لیسا،جانگ کوک، هواسا، تهیونگ و حتی شوگا و بقیه... من خودمو پرتاب کردم چون همه چیز به من برمیگرده....من همه چیزو خراب کردم...

اره ریسک بزرگی بود ولی تونستم خودمو از آب بکشم بیرون و نجات پیدا کنم...

به لطف تصمیمات عجیب غریبم در گذشته یه اپارتمان توی بوسان داشتم که فقط با اثر انگشت خودم باز میشد...

و حدس بزن چی...من...پارک جیمین...رئیس یکی از بزرگترین باندهای مافیاییه کره...با لباسای خیس و پاره...تمام مسیرو تا شهر پیاده رفتم تا اون اپارتمانو از لابه لای اپارتمانای بزرگ بوسان پیدا کردم و البته نگاه های خیره ی مردمو به جون خریدم...میدونم که احتمال میدن که مرده باشم...توی این چند روز تصمیم گرفتم با بچه ها ارتباط برقرار کنم ولی ریسک بزرگیه حتی اگه یه درصد خطم شنود بشه و اونارو پیدا کنن....احتمالا هنوز جای زخمای جیهوپ و جانگ کوک خوب نشده....

وایسا ببینم...من با اونا چیکار کردم...اگه مرده باشن چی؟

د.ا.ن سوم شخص:

افکار مختلف این چند روز مثل خوره توی مغز جیمین حرکت میکرد و اون پسرو به انجام کارهای احمقانه سوق میداد...

+نه....نباید اینکارو بکنم....من باید یه نقشه ی درست بکشم....هوممم...حس میکنم باید دشمنیمو با بعضیا کنار بزارم...

جیمین تلفنیو که ازش برای مکالمه با جیهوپ اونم توی مواقع اضطراری داشتو فعال کرد...

+باید با جیهوپ حرف بزنم....اون احتمالا هنوز پیش هموناست...

د.ا.ن جیهوپ:

توی این چند روز با شوگا حس میکنم خاطراتم دارن برمیگردن...هرچی که بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم ک من و اون باهم قبلا رابطه داشتیم چون خاطرات محوی رو یادمه...هرچند صورت آدمای دیگه اییو هم یادمه که توی این عمارت نمیبینمشون....فعلا قرار نیست راجب خاطرات جدیدی که توی ذهنم اومده با شوگا حرف بزنم چون حس میکنم زیاد نباید مهم باشن...اون امروز بامن به پیاده روی توی حیاط عمارت اومد و همه ی بادیگاردارو فرستاد که برن...اون میخواست بدونه چی یادمه هرچند من دروغ گفتم بهش...

Drunk△Where stories live. Discover now