chapter 13

1.5K 219 35
                                    

+دوست داری بمیری تهیونگ؟

-چندروز؟ فقط بگید چند روزه منو اینجا نگه داشتین تا اونو بکشونینش اینجا؟

پوزخندی زد.

+واقعا نمیدونی؟ یا نکنه زیادی تو این سلول موندن باعث شده روزا از دستت در بره؟؟

-میخوام بدونم چند روزه که اطرافیانم بخاطر من در عذاب نیستن همین.

+فردا میشه یک هفته از وقتی اینجا گیر افتادی پسر کوچولو و من مطمئنم اون برای بیرون اوردنت از اینجا نقشه هایی داره. همونطور که ما داریم...

با یادآوریه روزایی که با جیمین و بقیه میگذروند خودشو سرگرم کرد تا درد روحشو کم کنه

-----------------------------------------------------------

# جیمین؟ امروز چندمین روز شده دقیقا؟ منظورم اینه ک کوکی و لیسا احتمالا چند روز دیگه برمیگردن؟

*به احتمال زیاد تا فردا از بوسان سمت اینجا راه میوفتن. تا الان که هرشب یا لیسا و یا کوکی زنگ میزدن و خبرا رو بهمون میرسوندن، امشب آخرین شبه که اونجان و باید کارای اخر قرار دادو امضا کنن. میدونی که اقای رائه چقدر حریسه. فقط منتظرم امشب یکیشون زنگ بزنه و بگه همه چیو تموم کردن و تا فردا میرسن..

هنوزم حرفای جانگ کوک تو سرش بود...مگه میتونست تو این یه هفته فراموش کنه؟ نمیتونست باور کنه با کسی که مثل برادرش دوسش داشت چیکار کرده. اون روح جانگ کوکو زخمی کرده بود و میدونست چیزی نیست که به همین راحتیا درمان شه. کاش میدونست چی درسته. رئیس این باند اون بود ولی حتی از پس روابط شخصیش با آدمایی که دوسشون داشت هم برنمیومد.

"به خودت بیا! تهیونگ برای تو فقط یه هوسه چرا بخاطرش داری به حال جانگ کوک گند میزنی پارک جیمین؟؟!" برای بار هزارم توی اون روز این جمله رو توی ذهنش تکرار کرد. اما نمیتونست احساساتشو نسبت به تهیونگ نادیده بگیره. باید چیکار میکرد؟ تهیونگ پسر بهترین دوستش بود که حالا مرده بود و جانگ کوک کسی که بیشتر از برادر دوسش داشت.

کلافه دستی به موهاش کشید و سعی کرد تا پایان روز یعنی تا وقتی جانگ کوک یا لیسا خبری بهش ندادن از اتاقش بیرون نیاد. اون زیادی برای سروکله زدن با افرادش خسته بود و حس خوبی هم نسبت به امشب نداشت.

-----------------------------------------------------------

تهیونگ کف اتاقش نشسته بود و اتفاقیو که چند ساعت پیش براش افتاده بود نمیتونست فراموش کنه.. کاملا مطمئن بود وقتی داشت توی پارکینگ عمارت قدم میزد سایه فردیو نزدیک خودش حس میکرد و اون چشما. هنوز نمیتونه فراموش کنه وقتی برگشت و با اون چشمای درشت و تیره مواجه شد درحالی که بقیه صورتشو پوشونده بود و تو یه چشم بهم زدن از شوکی که تهیونگ توش فرو رفته بود استفاده کرد و ناپدید شد. این تقریبا دومین بار تو این هفته بود که صداها یا سایه های مشکوکو نزدیک خودش میدید و حالا هم اون چشما... مطمئن بود که توهم نزده بود. باید به جیمین میگفت؟

Drunk△Where stories live. Discover now