قسمت بیست و پنجم

2.7K 444 132
                                    

بوچی از اتاق بیرون دوید و به کسی خورد جین هم شد و جلوی پسر زانو زد و گفت: بوچیا چرا اینقدر قرمز شدی؟

بوچی با خجالت سرش و پایین انداخت و گفت: هیشی

جین دست بوچی و گرفت و گفت: بابات الان خونه نیست بهم بگو چی شده تا کمکت کنم

بوچی دستای کوچولوش و نگاه کرد و گفت: من و تهجونی..... داشتیم تو اتاق بازی میکردیم من و اذیت کرد منم دنبالش کردم اما ‌‌..... یه دفعه افتادیم ..... عمووووووووو

خودش و تو بغل جین انداخت و صورتش و قایم کرد
جین با خنده آرومی گفت: کیوتای کوچولو نکنه بوست کرده که اینجوری شدی؟؟؟

بوچی جیغ کشید و دست و پا زد : نههههههههههه

جین خندید و پیر و بغل کرد و گفت: با بابات حرف میزنم نگران نباش بچم

نامجون همون لحظه رسید سر بوچی و بوس کرد و گفت: چی شده پسر کوچولو

بوچی خودش و بیشتر. قایم کرد و باعث خنده جین و تعجب نامجون شد
جین رو به نامجون گفت: یونجون و بیار بهش غذا بدم

نامجون چیزی نپرسید و به سمت اتاق رفت
وقتی در و باز کرد دید تهجون چند تا سنجاق برای یونجون زده و لباسش و عوض کرده

نامجون با خنده گفت: چیکار می‌کنی تهجونا

ته جون لبخند زیبایی زد و گفت: اینجوری خوشگل تره
نامجون موهای ته جون و بهم ریخت و گفت: هیونا کارت داشت

تهجون با سرعت به سمت اتاق خواهرش رفت تو راه به کتاب های نامجون خورد و همه رو ریخت وقتی که داشت از پله ها بالا می‌رفت حواسش نبود و محکم به دیگو خورد قبل از اینکه دیگو بتونه بگیرتش به هیونا پناه برد

هیونا که دنیل و تازه خوابونده بود گفت: تهجونا بابابزرگ کارت داره

تهجون با بداخلاقی گفت: نمی‌خوام اون همش من و دعوا می‌کنه

هیونا خندید و گفت: تو هم زیادی شیطونی تهجونا

تهجون لباش و جلو داد و باعث شد هیونا محکم بغلش کنه

تهجون خواست خودش و لوس کنه اما جوابگو نبود چون همون لحظه هوسوک وارد اتاق شد و گفت: تهجونا بیا کارت دارم

تهجون سرش و پایین انداخت و دنبال پدربزرگش رفت هوسوک تهجون و به اتاق خودش برد و رو تختش نشوند و گفت: تهجونا

ته جون به هوسوک نگاه کرد و منتظر موند

هوسوک لبخند زد و گفت: تولدت مبارک

ته جون با چشمای درشت شده بهش خیره شد و همون لحظه همه تو اتاق هوسوک جمع شدن
هوسوک نوش و بغل کرد و به سمت کیک بزرگی که جونگ کوک آورده بود برد تهجون شمع ها رو فوت کرد و پدربزرگش و بغل کرد

تهجون بعد از اینکه کادو هاش و گرفت رو به پدربزرگش کرد و منتظر موند چون پدربزرگش همیشه بهترین هدیه ها رو می‌خرید

هوسوک لبخند زد و گفت: کادوت تو حیاطه

ته جون به سمت حیاط رفت و با دیدن دوچرخه بزرگ فریاد کشید و سوارش شد همه داشتن نگاهش میکردن و به بازیگوشیش میخندیدن

یکم بعد بقیه بچه ها هم رفتن بازی کنن و کیک و هم فراموش کردن

تهیونگ دست جونگ کوک و گرفت و گفت: خیلی خوشگله

جونگ کوک نگاهی به ته کرد و گفت: شبیه توئه

ته سرش و تکون داد و گفت: نوچ شبیه توئه
جونگ کوک لباش و بوسید و گفت: رو حرف من حرف نزن توله گرگ

ته شونش و گاز گرفت و گفت: خیلی زور میگی

جونگ کوک پیشونیش و بوسید و گفت: دلم میخواد زور بگم مال خودمی همیشه بودی همیشه هم خواهی بود

ته خندید و گفت: درسته من همیشه مال توام تو ام مال منی آلفا تا ابد تا آخرین زندگی




خووووووووووووووووووووب اینم از این
این داستان هم تموم شد امیدوارم دوستش داشته باشید
ممنون که همراه بودید ممنون که حمایت کردید امیدوارم بازم حمایت شما رو داشته باشم خیلی مراقب خودتون باشید
خیلی دوستون دارم

after many years season two [ Completed ]Where stories live. Discover now