54-1

437 102 334
                                    


با حس سرمای استخوان سوزی که تا عمق وجودش رخنه میکنه، زانوهاش و محکمتر بغل میکنه و از شدت سرما میلرزه

نصف شب درست وقتی میون خواب و بیداری روی نیمکت یخ زده پارک چند نفر مست به پر و پاش پیچیدن، حس ناامنی و ترس کل وجودش و گرفت و مجبور شد از اونجا بلند شه و برای اینکه جایی و پیدا کنه تا از سرما یخ نزنه، چند ساعت تموم پیاده راه افتاد و دست آخر تن گُر گرفته‌اش و توی اتاقک ساختمون نیمه کاره بدون نگهبان، پناه داد تا از سرگیجه‌ای که از شدت ضعف سراغش اومده بود، در امان بمونه..

فقط یه روز بدون پشتوانه آواره خیابون‌های شهر بی در و پیکر شده تا پشیمونی بدی به سراغش بیاد

ذهنش آروم نمی‌گیره تا خس خس سینه‌اش از درد شدت بگیره..

یه روز کامل قرص هایی که هر روز میخورده رو نخورده تا حتی حس کنه مرز بین خواب و بیداری و از دست داده طوریکه حس میکنه هنوز تو خونه نایله و الان و داره خواب می‌بینه

اما واقعیت بقدری بی‌هویتیش و به رخش کشیده که در هر حالتی فراموشش نشه حتی اگه خواب باشه...

خب براش چیز غریبی نیست..
بی کس و کاری شاخ و دم نداره وقتی مادری داری که حتی دغدغه وجودت و نداره و بدتر تو حتی شناسنامه‌ای نداری که بخاطر کار ناکرده از پلیس و آدمها وحشت نکنی..

" تریشا: امروز زن عمر گفت تو رو بفرستم پیش خواهرش که بچه نداره اینطوری صاحب یه زندگی خوب میشی

زن لحظه‌ای سکوت میکنه و دوباره ادامه میده

تریشا: ولی من گفتم نه

پسرکی که از گلایه‌های مادرش چیزی سردرنمیاره بی حرف بیشتر توی بغلش فرو میره تا مادرش ادامه بده

تریشا: اون میگه من خودخواهم زین ولی نمیفهمه

پوف کلافه‌ای میکشه و عصبی ادامه میده

تریشا: اصلا نمیفهمه.. چطور میشه تو رو کنار گذاشت؟

دستای سرد پسرک و بین دستهای خودش جا میده و نگران میخواد از درست بودن تصمیمش مطمئن بشه

تریشا: تو هم میخوای پیش من بمونی مگه نه؟

ز: اهوم

پسرک تب دارش بین خواب و بیداری جوابش و میده تا تریشا محکمتر بغلش کنه

تریشا: تو همه چیز منی من همیشه مواظبتم تا وقتی‌ که زنده‌ام هیچوقت تنهات نمیذارم قول میدم "

unforgettable [Z.M]Where stories live. Discover now