30

1.2K 166 563
                                    

با شنیدن صدای پشت سرهم بوق ماشین پشت ورودی عمارت، نگهبان سمت جکسون که همرا سگ هاش داشت بهشون نزدیک میشد، رفت

ج: کیه اول صبحی؟

ن: دوست آقای پینه ما دستور داریم راهشون ندیم تو عمارت ولی دست بردار نیست

ج: همینجا وایسا میرم ردش کنم بره

از نگهبان فاصله گرفت و سمت ماشین تامی که مثل بی اعصابا دستش رو بوق بود، رفت

ت: شما احمقا چتون شده چرا در و باز نمیکنین؟

ج: ببخشید ولی ما از آقای پین دستور داریم شما نمیتونین بیاین داخل

ت: احمق در و باز کن انقدر هم برا من دستور دستور نکن خودش صبح بهم پیغام داده تا بیام دنبال پیتر...

ج: ولی به ما چیزی نگفتن

پ: زنگ بزن بهش من معطل تو نیستم که اینهمه راه و برگردم و دوباره بیام

جکسون مردد شماره لیام و گرفت ولی وقتی جوابی نداد، سمت تام برگشت

ج: آقای پین جواب نمیدن

پ: یعنی چی که جواب نمیدن

دستش و رو بوق گذاشت و بدون اینکه برداره داد زد

پ: کامان این در لعنتی و باز کن زود باش

جکسون با ناچاری شماره خونه رو گرفت

ج: چیزی با من هماهنگ نشده صبر کنین زنگ بزنم از داخل عمارت بپرسم اگه هماهنگ باشن میتونین برین تو اگه نه که هیچی

گوشی و رو اسپیکر گذاشت و منتظر موند و با شنیدن صدای استلا حرف زد

ج: ببینم استلا آقای پین راجع به بردن پیتر چیزی و باهات هماهنگ کرده یا نه؟

ا: هان... آره دوستش قرار بود امروز این نکبت و از اینجا ببره!

جکسون از بی ادبی خدمتکار همیشه بددهن اون خونه معذب به تام خیره شد وقتی حرفی ازش نشنید، ادامه داد

ج: یعنی باهات هماهنگ کرده بیان داخل؟

ا: آره بابا زین زده لگنش و شکونده باید بیاد دنبالش من که نمیتونم کولش کنم!

ا: فقط حواست باشه در اتاق آقای پین و قفل کردم گفت این دوست عوضیش دستش کجه حواست باشه!!

جکسون با دیدن وراجی های استلا که رسما داشت آبروشون و میبرد، به سرعت تماس و قطع کرد و با لبخند کج و کوله ای به تامی که عصبی بهش خیره شده بود، اجازه ورود داد....

تام عصبی ماشین و پارک کرد و سمت عمارت رفت

با ورودش به استلا که به سرعت سمتش اومد، بی محلی کرد ولی استلا پشت سرش رفت تا راهنماییش کنه

ا: اتاق پیتر و زین اونجاست من بیرونم کاری داشتین صدام کنین

سمت اتاق رفت و به پیتری که حاضر آماده روی تخت نشسته بود عصبی خیره شد

unforgettable [Z.M]Where stories live. Discover now