Life with his thoughts

240 35 25
                                    

بار دیگه به فضای روبروش خیره شد.
با یاد اوری خاطرات گذشته، گهگاهی دستش بین موهای لخت و مشکیش کشیده میشد و بهمشون میریخت. برای آروم شدن و برای لحظه ای فراموش کردن خاطرات گذشته لعنتیش، خودش رو به دریاچه ی نزدیک سئول رسونده بود. بعد گذشت مدت کوتاهی چشمهاش بسته شدن ، تمام قدرت حس شنواییش رو جمع کرد و حواسش رو به صدای اب توی دریاچه داد.
زندگی سختی داشت، ولی با تمام سختیهاش، خاطرات براش شیرین بودن.
اسمش که از زبون اون پسر خارج میشد، قلبی که برای لبخندهاش به تپش درمیومد، لبهایی که با دیدن اون لبخند میزدن. این تمام معجزه ای بود که لوهان سر سهون اورده بود.

اوه سهون، مرد 25 ساله ای بود که اوضاع مالی خوبی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود.رئیس شرکت معروف و بزرگی به نام او اس اچ (OSH).
یه شرکت دیزاین و طراحی داخلی که با کله گنده های خارجی سروکله میزد و باهاشون رقابت میکرد. قطعا این کار نیازمند ریاست کسیه که هیچ دغدغه ای توی زندگیش نداشته باشه تا بتونه از پس همه کارهای اون شرکت بر بیاد. ولی سهون مرد کم مشغله ای نبود... اون هر روز با مغزش خاطرات لوهانش رو به دوش میکشید و بعد اون پسر، کل انگیزش برای زندگی کردن رو از دست داده بود

پدرش بخاطر ورشکستگی شرکت خودش همراه همسرش به آمریکا مهاجرت کرده بود و اونجا زندگی میکردن، اونها گهگاهی از پشت تلفن، از پسر تنهاشون خبر میگرفتن و بهش میگفتن که بعد به فروش گذاشتن شرکت به آمریکا بیاد. اما سهون نمیتونست از سئولی دل بکنه که یادآور خاطراتش با لوهان بود.

سهون کسی رو توی زندگیش نداشت.. این نظر خودش بود اما برخلاف نظرش، ادمهای زیادی دورش ریخته بودن.. اما سهون اونا رو نمیدید و فقط به عنوان ابزاری برای سرگرمی بهشون نگاه میکرد

بار دیگه به غروب خورشید خیره شد و زندگی نسبتاً تلخشو مرور کرد.
با صدای زنگ گوشیش، اون رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم روی صفحه، نفس عمیقی کشید
"Byun"

بعد چند ثانیه بلاخره تصمیم به جواب دادن گرفت و گوشی رو به سمت گوشش هدایت کرد
صدای اروم و خاص پسر توی گوشش پیچید

+سهون؟ کجایی؟ کارت خیلی طول کشیده؟

با مکث کوتاهی به صداش گوش داد و یه دور زبونش رو به لبهاش کشید

-کارم طول نکشید. شرکت نیستم

+هی.. پس کجایی؟ داری نگرانم میکنی

-نگران نباش، الان برمیگردم خونه

و قطع کرد
گوشیش رو برگردوند جای قبلیش و دستهاش رو پشت کمرش روی صندلی چوبی تکیه داد
توی زندگی سهون، ادمای مهمی بودن. از جمله پدر و مادرش، لوهانش و دوست صمیمیش، بکهیون. اما کدومشون میتونست مرهمی برای زخم سهون باشه و توی قلبش جایگزین لوهان بشه؟ هیچکدوم نمیتونستن جای اونو بگیرن ولی این فقط نظر سهون بود.
بیون بکهیون، مرد 23 ساله ای بود که با وجود شغل سخت خوانندگیش، تمام هوش و حواسش به سهون بود.
پسری که قبول کرده بود بعد لوهان، سهون رو از تنهایی دربیاره و با تمام دلتنگیهای سهون برای لوهان، زندگی کنه. فوق العاده بود و میشه گفت سهون رو از خودش هم بیشتر دوست داشت.

موهای ابریشمی‌ای داشت که با رنگهای قرمز و مشکی، حالتی شبیه قهوه ای سوخته ساخته بودن. دستهای ظریف و انگشتهای کشیدش، و حتی خالی که روی انگشت شستش خودنمایی میکرد سهون رو به عنوان یه مرد گی، بیشتر از قبل جذب میکرد
با این حال، میشه گفت سهون اصلا به بکهیون حس خاصی نداشت.. سهون به خودش قول داده بود که بعد لوهان با دیدن کسی قلبش به تپش درنیاد و نذاره اون رو محو خودش کنه.. اما بعضی اوقات، بکهیون عمل کردن به این قول رو برای سهون سخت کرده بود. اما این فقط درباره مورد دوم صدق میکرد و خب، طبیعی بود که یه ادم گی بیش از اندازه به پسر جذاب و زیبایی مثل بکهیون خیره بشه.

دست از افکارش کشید و از روی صندلی چوبی روبروی دریاچه بلند شد
سمت ماشینش که چند قدم دورتر از خودش پارک شده بود قدم برداشت و بعد نشستن سمت راننده، شروع به حرکت کرد.
با پلی شدن اهنگ بکهیون و شنیدن صدای ارامش بخشش، تو تنهایی خودش لبخند تلخی زد و از ذهنش هزاران «دلم برای صدات تنگ شده،لوهان» گذشت.

MirageWhere stories live. Discover now