false hope

28 7 5
                                    


پلک های خسته اش رو از هم باز کرد و نگاهی به ساعت گوشیش که چهار صبح رو نشون میداد انداخت. بدنش رو از تخت فاصله داد و درحالیکه موهای کوتاه و مشکی رنگش رو بالا میزد و مرتب میکرد نگاهش رو به زمین دوخت. از وقتی وارد اتاق شده بود با وجود خستگی بیش از حدش لحظه ای فکرهاش راحتش نذاشته بودن و همین اتفاق باعث شده بود نتونه بخوابه. اما اینکه هرلحظه منتظر بکهیون بود که داخل اتاق بیاد بی تاثیر نبود.. چندباری دستهاش رو روی صورتش کشید و با اکتفا به پوشیدن کتی که دیشب برای ملاقات مهمش با بکهیون تن کرده بود یقه پیراهنش رو توی آینه درست کرد و بعد از اسپری کردن ادکلن مورد علاقه اش به گردنش نگاهش رو روی انعکاسش چرخوند. لعنت به افکارش و چیزهای کوچیکی که اون رو به سمت اتفاقات دیشب سوق میدادن.. این بار برای حفظ آرامش نفس عمیقی کشید و در اتاق رو باز کرد. حالا دیگه احتمال میداد بکهیون به خونه چانیول رفته و همونجا شب رو گذرونده تا از شرش راحت باشه.. این افکار بدتر نمکی بودن که روی زخمش پاشیده میشدن و عصبانیتش رو به درجه فراتری از دیشب میرسوندن..

نگاهی به دوروبر خونه انداخت و درحال رسوندن خودش به در خروجی بود که با دیدن بدن بکهیون روی کاناپه و چشمهای روی همش ابروهاش کمی سمت هم خم شدن.. پس تنهاش نذاشته بود. چند لحظه مکث کرد و با برگشت توی اتاق ملحفه نازک و کوچیکی رو به دست گرفت تا با برگشتن پیش بکهیون اون رو روی بدنش بندازه.. اما قبل اینکه دستهاش ملحفه رو روی بدن بکهیون بندازن چشمهاش به صورتش خیره شدن و همین اتفاق برای هجوم افکار منفی کافی بود.. دندونهاش رو به هم فشرد و بدون اینکه با سروصدا بخواد بکهیون رو بیدار کنه ملحفه توی دستش رو مچاله کرد و اون رو گوشه ای از خونه پرت کرد.. اینبار بدون توجهی به شخص پشت سرش قدمهاش رو به بیرون خونه برداشت و در رو بست. غافل از اینکه بکهیون هم مثل خودش کل شب رو بیدار بود و حالا خروجش از خونه رو با چشمهاش دنبال کرده بود..

پله ها رو به آرومی پایین رفت و خودش رو به ماشینش که توی پارکینگ پارک شده بود رسوند. با حرکت به سمت خروجی پارکینگ آسمونی که کمی روشن تر شده بود رو برانداز کرد و با رضایت از خلوت بودن خیابون فرمون رو به راست چرخوند تا خودش رو به مقصدی که میخواست برسونه..

~~~

بدنش رو از کاناپه فاصله داد و با گردوندن نگاهش به دوروبر مردمک چشمهاش روی ملحفه مچاله شده ای که گوشه پذیرایی افتاده بود قفل شد.. نفس عمیقی کشید و گوشیش رو از روی میز برداشت تا ساعت رو چک کنه. غیرقابل باور بود که از نیمه شب دیشب تا الان که ساعت شش و نیم صبح رو نشون میداد درست نخوابیده بود و سخت سرگرم افکارش بود.. بعد از رفتن سهون موضوع جدیدی برای فکر کردن پیدا کرده بود و به جایی رسیده بود که دلش میخواست مغزش رو از سرش بیرون بکشه.. سرش رو بین دستهاش گرفت و با بستن چشمهاش مشغول به ماساژ دادن قسمت هایی از سرش که درد میکرد شد. طولی نکشید که صدای زنگ از افکارش به بیرون پرتش کرد و با خستگی ای که قصد نداشت از تنش بیرون بیاد در رو برای فردی که زنگ زده بود و خبر داشت کیه باز کرد

MirageWhere stories live. Discover now