Where is my God?

46 16 14
                                    

پتویی که حالا دوسرش توی دستش بود رو تا کرد و مرتب روی تخت گذاشت. نگاهی به دوروبر اتاق انداخت و بعد مطمئن شدن از اینکه همه چیز تمیز و مرتبه از روی میز کنار تخت گوشی سهون رو برداشت و همراه گوشی خودش توی دستش گرفت. فاصله بین اتاق و در خروجی ویلا رو توی کمتر از یک دقیقه طی کرد و بعد نگاه کلی ای به فضای بزرگ ویلا سمت در خروجی برگشت و از ویلا خارج شد. برای قفل کردن در ورودی سمتش برگشت و با چندبار چرخوندن کلید توش اون رو قفل کرد. بعد برگشتن سمت پله ها نگاهی به سهون که تا کمر توی صندوق ماشینی که بیرون محوطه ویلا پارک شده بود فرو رفته بود انداخت و لبخند محوی رو لبهاش شکل گرفت. پله ها رو با احتیاط پایین اومد و با دیدن محوطه بزرگ ویلا صدای چانیول و هیونا توی مغزش پخش شد.. چقدر دلش برای اون یک روز که هر چهار نفرشون پیش هم بودن تنگ شده بود.. یک روز بود اما پر از خاطرات خوب و خوشحالی های از ته دل. اینجا ویلایی بود که سهون رو به بکهیون برگردونده بود و بکهیون حق داشت موقع رفتن از اونجا حس بدی داشته باشه.
نفس عمیقی کشید و بعد طی کردن محوطه از اون ویلا خارج شد و میخواست در فلزی ویلا رو ببنده که دست سهون مانعش شد و
باعث شد نگاه بکهیون سمت اون مرد برگرده

-هیون.. فکر کنم کیف پول و کارتامو روی میز آشپزخونه جا گذاشتم. تو فعلا برو یه نگاهی به وسایل توی صندوق بنداز.. حس میکنم خیلی بد وسایلو چیدم. منم زود برمیگردم

بکهیون که کمی از تغییر مکان یهویی سهون جاخورده بود به آرومی سر تکون داد و بعد دادن کلید به سهون اون رو با نگاهش دنبال کرد اما سهون قبل رفتن سمت بکهیون برگشت و بوسه کوتاهی روی پیشونیش گذاشت.. بکهیون به آرومی خندید و بعد کشیدن نفسی عمیق و مطمئن شدن از اینکه سهون وارد ویلا شده سمت ماشین قدم برداشت و نگاهی به وسایل توی صندوق انداخت. بعد چند لحظه تا کمر توی صندوق خم شد و خودش رو مشغول مرتب کردن چمدونهای کوچیک کرد که با شنیدن صدای آروم و حس چیزی روی کفشش نگاهش رو به پاهاش داد و با دیدن حیوون کوچیکی که درحال لیس زدن کفشش بود با اخم محوی خندید

+جالبه.. این جنگل و کوهستان خرگوشم داره؟

با چرخوندن نگاهش به دوروبر دنبال فرد دیگه ای میگشت اما هیچکس توی جاده و جنگل نبود.. نفس عمیقی کشید و بعد از گذاشتن گوشی سهون روی یکی از ساکها گوشی خودش رو وارد جیبش کرد و روی یک زانو روبروی خرگوش کوچیک و سفید نشست. با لبخند دستش رو روی سر اون موجود نرم کشید و بعد از چند لحظه خرگوشی که روبروش بود سرش رو دوروبر چرخوند و باعث شد لکه قرمز روی پاش به نمایش دربیاد. بکهیون که اون لکه رو تازه دیده بود سرش رو بیشتر سمت خرگوش خم کرد و انگشت اشارش رو روی پای اون خرگوش کشید.. اون زخمی شده بود و قطعا به سختی میتونست راه بره. طولی نکشید که خرگوش درحالیکه یک پاش لنگ بود سمت جنگل حرکت کرد و این بکهیون بود که روحیه حیوان دوستانش جریحه دار شده بود و از جاش بلند شد و دنبالش رفت تا زخمش رو ببنده! ظاهرا اون خرگوش از اینکه بکهیون به زخمش دست کشیده بود ترسیده بود و داشت سمت جنگل فرار میکرد. بکهیون به آرومی درحال دنبال کردنش بود و با فکری که به ذهنش رسید دستش رو توی جیبش فرو برد و با حس برامدگی شکلات تخته ای که توی جیبش نگه داشته بود نفس راحتی کشید و اون رو از جیبش درآورد

MirageWhere stories live. Discover now