Start again

28 10 6
                                    

یک هفته از موندنش توی اون عمارت گذشته بود. باتوجه به چیزهایی که متوجه شده بود اونجا همه چیز برنامه ریزی شده و منظم پیش میرفت.. همه ساکنان عمارت که شامل خدمه، اعضای باند و خانواده کاتانو میشد هر روز ساعت مشخصی از صبح بیدار و از اتاق هاشون بیرون می اومدن تا برای صرف صبحانه کنار هم باشن. ساعت مشخصی از روز تمرینات هنر های رزمی، تیر اندازی و اسب سواری شروع میشد و از اونجایی که تمام کارآموز ها برای تمرین به ساختمان پشت عمارت میرفتن صدای رزم تاحدودی واضح به گوش سهون میرسید. تایم مشخصی به تمرین تیراندازی و تایم مشخصی به تمرین اسب سواری اختصاص داده شده بود و همه کارآموزها اعم از زن و مرد سخت مشغول گذروندن دوره های آموزشیشون بودن.

اما از طرفی ، این سهون بود که هر روز و هر شبش رو به فکر کردن توی اتاقش میگذروند و حتی تایم صبحانه، ناهار و شام هم خدمه توی اتاقش براش غذا میاوردن. گاهی رشته افکارش با پیام ها و تماس های بکهیون قطع میشد و گاهی مین هی اون رو از اینکه توی ذهنش غرق بشه نجات میداد. حتی اون دختر هم متوجه سردرگمی و گیجی سهون شده بود و سعی داشت هر روز ببینتش تا گزارشی از روز خودش و تمریناتی که کرده بود بهش بده.. فقط به این دلیل که اون رو برای رسیدن به هدفش تشویق کنه. اما سهون حتی هدف مشخصی هم نداشت، جز اینکه بفهمه چرا لوهان داره اینکار رو باهاش میکنه.. چرا داره زندگیش رو بهم میریزه و اصلا چرا زمانی ادای عاشق پیشه ها رو براش درآورده؟

یک هفته ای میشد که زندگی سهون توی همون چهاردیواری و تخت وسطش خلاصه شده بود. نمیتونست بیشتر از این ارباب عمارتی که توش بود رو منتظر بذاره. با اینکه میدونست دقیقا چی میخواد بفهمه و بشنوه اما باز هم از رفتن به اتاق مردی که اون رو یاد پدرش مینداخت اجتناب میکرد...

درحالیکه دستهاش پشت کمرش به هم قفل شده بودن قدمهای آروم و بلندش رو روی سرامیک روشن اتاق برمیداشت. از وقتی که بیدار شده بود تصمیم گرفته بود با شخصی که از خودش بهتر گذشته اش رو به یاد داشت حرف بزنه و باید عملیش میکرد.. امروز باید هرچیزی رو که مانعش شده بود رو کنار میزد و تمومش میکرد. این وضع حتی برای خودش هم خسته کننده شده بود

بلاخره نگاهش رو از کف اتاقی که چندین بار مساحتش رو طی کرده بود گرفت و با گذاشتن دستش روی دستگیره قهوه ای رنگ و دایره ای شکل در اون رو چرخوند و از اتاق بیرون رفت. اونقدر حواسش به کاری که میکرد بود که حتی متوجه مین هی که ظاهرا برای دیدنش اومده بود نشد و قدمهای بلند و نسبتا تندی که برمیداشت اجازه هر حرفی رو از مین هی گرفت.. بنظر میرسید مین هی هم خوشحال بود از این که اون مرد بلاخره تصمیمش رو گرفته بدون اینکه منتظر ابراز نگرانی از طرف هر کسی باشه.. به همین دلیل از صدا زدنش منصرف شد.

بلاخره خودش رو به اتاق انتهای راهروی طبقه سوم رسوند و روبروی در ایستاد. با چند لحظه مکث نفس عمیقی کشید و انگشتهاش به آرومی تقه ای به در زدن تا شخص داخل اتاق رو از وجودش باخبر کنه. شنیدن صدای اشنایی از پشت در که بهش اجازه ورود داده بود باعث شد در اتاق رو به ارومی باز کنه و بدون لحظه ای مکث بعد از وارد شدن اون رو پشت سرش ببنده

MirageWhere stories live. Discover now