Savior

45 15 7
                                    

به اداره پلیس محلی رسید و ماشینش رو گوشه ای پارک کرد. با قدمهای بلند سمت پاسگاه رفت و پشت میز مردی که روی صندلی لم داده بود و پاهاش روی میز بود و کلاه روی صورتش نشون از خواب بودنش بود ایستاد. چندبار مرد رو صدا زد اما تاثیری توی بیدار شدن اون نداشت. عصبانیت و کلافگیش بخاطر اتفاقی که برای سهون و بکهیون افتاده بود به مشتش منتقل شد و ضربه ای محکمی که روی میز زد باعث شد مرد ازجا بپره. بعد از دادن مشخصات اون دونفر و جزئیات اتفاقاتی که افتاده همراه اون مرد و چندتا از همکاراش از پاسگاه خارج شد.
مردی که فرم پلیس تنش بود و هنوز نشونه های خواب الودگی از چهرش مشخص بود و همین بیشتر چانیول رو عصبی میکرد ازش خواست که منتظر بمونه تا اونها بتونن جنگل رو بگردن. اما چانیول مخالفت کرد و ازش خواست یک نقشه بهش بده تا خودش هم همراهیشون کنه. یکی از افسرهای پلیس که معلوم بود یچیزایی سرش میشه سمت چانیول قدم برداشت و مسیرهایی که قرار بود بگردن رو روی نقشه بهش نشون داد و علامت زد. با دیدن نقشه و مسیرهای پر پیچ و خم و گستردگی جنگل در لحظه سایه تاریک ناامیدی روی قلبش افتاد. حالا افکار منفی بیشتر به مغزش هجوم اورده بودن و زیرلب زمزمه هایی میکرد

×دووم بیارین.. خواهش میکنم..

بدون تعلل سمت ماشینش حرکت کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست سمت مسیرهای مشخص شده روی نقشه پشت سر ماشینهای پلیس حرکت کرد و اونها توی یک چند راهی از هم جدا شدن و هرکدوم به سمتی رفتن...

~~

چند ساعت بی وقفه درحال راه رفتن توی جنگل بودن. خورشید بالا زده بود و با اینکه راهشون روشن بود هیچ نشونه ای از آبادی نبود. تنها چیزی که هر سمت میدیدن درختهای بلند و تنومند، گیاه های عجیب غریب و خاردار و هرازگاهی حیوونهای کوچیک که حرکتشون روی برگهای خشک شده سکوت راهشون رو میشکست، بود.
سهون دیگه توان ادامه دادن نداشت. زخمهای خودش از یک طرف و سنگینی جثه نه چندان کوچیک دوتا ادم بیجون روی شونه هاش از طرف دیگه همه نیروش رو گرفته بود. برای رفع خستگی و تشنگی ای که از دیشب بهش غلبه کرده بود کنار دریاچه ای که آوای قشنگش روح خستشون رو نوازش میکرد توقف کرد و تن بیجون اون دختر و بکهیونش رو به درختی تکیه داد. به سمت دریاچه رفت و با دستهای بزرگش حجم زیادی از آب رو جمع کرد و سمت بکهیون رفت. روی یک زانو کنارش نشست و دستهاش رو جلوی دهنش برد و با لحن آرومی زیر گوشش زمزمه میکرد

-هیونم.. برات آب آوردم.. چشماتو باز کن، یکم ازش بخور، هیونم؟

با شنیدن صدای آشنایی کنار گوشش هوشیارتر شد و آروم پلکهاشو از هم فاصله داد و سرش رو از درختی که بهش تکیه داده بود جدا کرد. لبخند محوی با دیدن سهون روی لبهاش نشست و به دستهای بزرگش که با آب شفاف پر شده بودن چشم دوخت. نگاهش رو دوباره به سهون داد و بیجون لب زد

+خودت خوردی؟

سهون با بیدار شدنش لبخند عمیقی زد و بدون اینکه جواب بکهیون رو بده بهش نزدیکتر شد و دستش رو جلوی لبهاش گرفت

MirageWhere stories live. Discover now