-تعریف کن. لازم دارم از دهن توام بشنومش.بلاخره سرش رو به سمت سهون برگردوند و بعد از چند ثانیه مکث با صدایی که این بار بیشتر رنگ بغض گرفته بود اما هنوز هم حرص قاطیش بود به حرف اومد
+من اون موقع فقط چهار سالم بود اوه سهون. مادرمو جلوی چشمام شکنجه کردن و کشتن بخاطر پدر تو! اون پدر لعنتیت..
-درست حرف بزن! فقط داستانو تعریف کن
درحالیکه فک لوهان رو بین انگشتهاش فشار میداد زمزمه کرد و چند لحظه بعد سرش رو با فشار به عقب ول کرد
+اون برای باند کاتانو کار میکرد و بعنوان جاسوس به عمارت دنیرو نفوذ کرده بود که از قضا مادر من ، یه خدمتکار ساده توی باند دنیرو ، عاشق والنتینو شد و والنتینو هم همینطور! بخاطر این علاقه ی احمقانه مادر من شروع کرد به جاسوسی از باند دنیرو و به پدر تو اطلاعات میداد. خدمتکارای دیگه متوجه شدن مادرم جاسوسی میکرده و اونو به دنیرو لو دادن، دنیرو هم مادرمو به بدترین شکل ممکن درست جلوی چشمای من شکنجه کرد
نفس سردی از ریه هاش خارج کرد
+ دنیرو بعد از کشتن مادرم منو به فرزند خوندگی گرفت! منی که خودم حاصل تجاوز یکی از افراد باند بودم..
تکخندی زد و ادامه داد
+پدر تو هم..
-کاتانو به پدر من دستور داد از اون باند بیرون بیاد تا خطری تهدیدش نکنه و به این ترتیب تو به فکر انتقام از من و خانوادم افتادی.
+چشم دیدن خوشحالی و زندگی خوب تو و پدرتو ندارم!
با بی حسی پلک زد و چشمهای مشکیش رو کمی ریز کرد.. نفس عمیقش رو از بینیش بیرون داد و بعد از مکث قابل توجهی به حرف اومد
-چرا پدر من؟ چرا داری از شخصی که مادرت عاشقش بود انتقام میگیری؟دنیرو مادرتو شکنجه کرد و کشت.. چرا پدر من لوهان؟
چشمهای نیمه بازش رو چند ثانیه باز و بسته کرد و خندید
+چون پدرت بلافاصله بعد از اینکه به آمریکا رسید ازدواج کرد و حاصل اون ازدواج تویی!
-این به این معنیه که پدرم عشقش به مادر تو رو فراموش کرده؟
+اون زندست ولی مادر من زنده نیست! تو پدر و مادرت رو داری ولی من چی؟ حتی نمیدونم پدرم کیه! مادرم هم اونجوری زیر شکنجه های دنیرو جون داد..
-شخص درستی رو برای انتقام انتخاب نکردی هان.
با تکیه دستش به زمین کمی بدنش رو از اون فاصله داد و بلافاصله بعد از افتادن نگاهش به مرد زخمی روبروش مشت دومش رو نثار طرف دیگه صورتش کرد
-میخواستی خانوادمو ازم بگیری.. اگه یکم دیرتر میفهمیدم چه عوضی ای هستی کل زندگیمو از دست میدادم
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...