همینطور که با یک دستش جام شراب رو نگه داشته بود به آرومی داخل سالن قدم برداشت و نگاهی به اطراف که مملو از افراد مختلف بود انداخت. فکر نمیکرد جشن آزاد شدن جیسون انقدر شلوغ باشه و این موقعیت چیزی نبود که انتظارش رو میکشید.. اگر میدونست حتما بکهیون رو به هر طریقی با خودش میاورد. با یادآوری دوباره همسرش با دست آزادش گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و صفحه چتش رو باهاش باز کرد. پیامهاش دیده شده بود اما بکهیون جوابی بهشون نداده بود.. عجیب بود چون بکهیون کسی بود که همیشه بلافاصله پیام های سهون رو نگاه میکرد و در لحظه بهشون جواب میداد. اما اینکه حالا فقط دیده اما جوابی نداده شده بود باعث ایجاد نگرانی محسوسی درونش شده بود..
کمی صفحه چت رو به بالا و پایین هدایت کرد و مغزش برای تایپ کردن جمله جدیدی دستور حرکت انگشتهاش رو داده بود که با صدای جکسون سرش بالا اومد و به کل حواسش از کاری که میخواست بکنه پرت شد. گوشیش رو به داخل جیبش برگردوند و با چند قدم خودش رو به جکسون رسوند
-این افراد همه برای تبریک به جیسون اومدن؟
جکسون با غرور سر تکون داد
:پس چی فکر کردی؟ تازه بیشتر هم هستن ولی ارباب صرفاً بخاطر اینکه زیاد عمومی نباشه دعوتشون نکرد
سهون به آرومی سر تکون داد و نگاهش رو به دور و اطراف گردوند. با برخورد نگاهش به جونگینی که به سمتشون میومد کمی از شرابش رو سر کشید و مشغول آنالیز سر تا پای مرد روبروش شد...
~~~
+عشق صادقانه؟
با نهایت تمسخر خندهای که به سبب درد استخون گونهاش باعث خم شدن ابروهاش سمت هم شده بود کرد و سرش رو به دو طرف حرکت داد
+تو اگه عاشق بودی به جای خراب کردن زندگیمون به خودت حق دخالت نمیدادی احمق!
به چشمهای مرد روبروش خیره بود که با برخورد دوباره مشت محکمش به گونه اش اخمهاش به شدت در هم رفت و سرش به طرفی پرت شد.. چشمهاش بسته شده بود و استخون گونه اش بدجور درد میکرد.. کمی فکش رو به دو طرف حرکت داد و سرش رو آروم آروم صاف کرد تا نگاهش رو به مرد روبروش بده
+چرا آوردیش اینجا؟ اون به مسائل بین ما هیچ ربطی نداره!
پوزخند مرد مقابلش رو از نظر گذروند و در انتظار حرفی بهش خیره شد
:قراره باهم بازی کنیم بیون. نگران نباش، مطمئن میشم که سهونم جزو بازیکنامون باشه
با همون پوزخندی که روی لبهاش بود نیم نگاهی به چانیولی که بیهوش روی زمین افتاده بود انداخت و اشاره سرش به فرد قوی هیکلی که بالای سر چانیول ایستاده بود برای افتادن اون مرد به جون چانیول کافی بود..
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...