His support

36 15 8
                                    

برخورد نور سفید اون تونل طویل و باریک باعث اذیت شدن چشمهاش شده بود و بعد از چند ثانیه که تخت به آرومی به حرکت در اومد و دیگه خبری از اون نور نبود پلکهاش از هم فاصله گرفتن و به سبب آبی که توی چشمهاش جمع شده بود سقف سفید بیمارستان رو تار میدید. چندبار چشمهاشو برای واضح دیدن باز و بسته کرد و مابین همین کارش صدای باز شدن در شنیده شد. با دیدن چانیولی که به سمتش میومد سرش رو از تخت فاصله داد و هنوز تغییر زیادی توی حالتش ایجاد نشده بود که دستهای بزرگ چانیول پشت شونش قرار گرفت و برای بلند شدن از روی تخت بهش کمک کرد. پاهاش رو به آرومی روی زمین گذاشت و با کمک چانیول که حالا زیر بازوش رو گرفته بود ایستاد. از اتاق ام آر آی بیرون اومدن و بعد چند دقیقه پیاده روی توی راهروی های بیمارستان که عده انگشت شماری توش دیده میشدن و در سکوت مطلق بین اون دو مرد گذشت به در اتاق رسیدن.

×سهون.. من میرم برگه آزمایشت و ام آر آی رو از دکتر بگیرم. میتونی تنها بری؟

سهون سری به نشونه تایید حرفش تکون داد و دستش رو که روی دستگیره گذاشت و اون رو باز کرد. سرش برای دیدن بکهیون بالا اومد و با دیدن چشمهای باز اون پسر که چند روز بود ندیده بودتشون جون تازه ای گرفت و به سرعت با پاهایی که کمی لنگ میزدن خودش رو به تخت بکهیون رسوند

-هیون.. خدای من بلاخره به هوش اومدی! حالت خوبه؟ درد نداری؟

بکهیون نگاه چشمهای نیمه بازش رو از دختری که کنارش روی تخت دراز کشیده بود گرفت و به سهون که نگرانی و خوشحالی تمام وجودش رو فرا گرفته بود خیره شد. لبخند کمرنگی که روی لبهاش نشست از زیر ماسک اکسیژن به وضوح خودنمایی میکرد و سهون با دیدن اون لبخند که جوابی برای سوالش بود مثل همیشه گوشه های لبش به بالا هدایت شدن و اون هم لبخند گرمی تحویل بکهیونش داد.
دستش بالا اومد و درحال بالا زدن موهای چتری و سفید بکهیون بود که صدای در باعث چرخیدن سرش شد و با دیدن چانیول که هنوز وارد اتاق نشده بود به سرعت لب زد

-برو دکترو خبر کن. بکهیون به هوش اومده

چانیول که با جمله اول سهون اخمی بین ابروهاش نشسته بود بلافاصله بعد از شنیدن جمله دوم گل از گلش شکفت و بعد از اینکه لبخند پهنی زد و نیم نگاهی به بکهیون انداخت سریعا از اتاق بیرون رفت. بکهیون از دیدن وضعیت چانیول به خنده افتاده بود و چشمهاش به سبب اون خنده کمی ریزتر از حالت عادی شده بودن. نفس عمیقی کشید و نگاهش روی سهون که بهش خیره شده بود برگشت. هرچقدر میگفت دلش برای سهونش تنگ شده کم بود و کلمات نمیتونستن توصیفی برای اون حجم از دلتنگیش داشته باشن.. تنها چیزی که به ذهنش اومده بود پرسیدن حال سهونش بود و با صدای تقریبا گرفته ای که از زیر ماسک اکسیژن کمی خفه شنیده میشد لب زد

+حالت خوبه هون؟

سهون با همون لبخندی که روی لبهاش بود سرش رو تکون داد و به آرومی سمت پیشونی بکهیون خم شد. بوسه ای روی پوست نرمش کاشت و چشمهای بکهیون که به سبب حس لبهای سهون روی هم رفته بودن دوباره باز شدن. طولی نکشید که دکتر به همراه چانیول وارد اتاق شد و بعد اینکه کنار تخت بکهیون ایستاد مشغول معاینه بکهیون برای فهمیدن وضعش شد. در تمام مدت نگاه سهون به بکهیون دوخته شده بود و لحظه ای تصمیم به برداشتنش نمیگرفت. فرشته دوست داشتنیش چه عذابی کشیده بود.. اگه فقط یکم زودتر از ویلا برمیگشت یا وسایلش رو جا نمیذاشت بکهیون به این وضع نیوفتاده بود. بعد از چند دقیقه دکتر تقریبا میانسال دستهاش رو وارد جیب هاش کرد و نگاهش رو به سهونی که روبروش بود داد

MirageWhere stories live. Discover now