Mr. Catano's mansion

25 11 3
                                    


قدمهای بلند و آرومش رو به سمت دری که به محوطه بیرون فرودگاه ختم میشد برداشت و بلاخره نگاهش رو از بکهیونی که پشت شیشه بهش خیره بود گرفت. از درون درحال تیکه تیکه شدن بود و این رو به وضوح حس میکرد.. رابطه ای که دیشب با بکهیون داشت اشتباه محض بود.. یک روز قبل از رفتن از پیشش! چیکار میکرد؟ دلش برای تن بهشتی فرشته لعنتیش تنگ شده بود و فقط دلش میخواست همون چند ساعت رو بدون اینکه به چیزی فکر کنه مشغول چشیدن بکهیون باشه.. اما الان ازش پشیمون بود. نباید اینطوری اون رو تنها میذاشت..

بلاخره به هواپیما رسید و بعد از طی کردن پله هایی که ورود بهش رو آسون میکردن در جواب خوشامدگویی مهمان دار سری تکون داد و روی صندلی ای که شماره‌اش روی بلیطش نوشته شده بود نشست. نگاهی به دوروبرش انداخت و بعد از گرفتن نفس عمیقی از پنجره کوچیک کنارش نگاهش رو به سالن فرودگاه که از اون فاصله به سختی داخلش معلوم میشد داد. دیوونگی بود اگه چشمهاش در اون شرایط به امید دیدن بکهیون اون دوروبر بچرخن؟ نمیتونست باور کنه لوهان زندگیش رو به اینجا کشیده بود.. اما برای چی؟ هنوز نفهمیده بود.

قبل از اینکه گوشیش رو روی حالت هواپیما بذاره بعد از روشن کردنش دیدن مسیج بکهیون توجهش رو جلب کرد

"مراقب خودت باش تکیه‌گاهم. خیلی دوستت دارم و منتظرت میمونم"

لبخند تلخی روی لبهاش شکل گرفت.. این جمله ها رو امروز حدود بیست بار شنیده بود اما ذره ای از شنیدنشون خسته نمیشد. انگار بازهم میخواست.. اما شنیدنشون بدون دیدن لبخند بکهیون چه فایده و تاثیری روش داشت؟ اون بکهیون رو میخواست.. دیدن بکهیونش رو میخواست..

بعد از چند ساعت بلاخره صدای مهمان دار که برای بستن کمربندها مسافران رو راهنمایی میکرد از عالم خواب بیرونش آورد و چشمهای خسته‌اش رو باز کرد. نگاهش به مهمان دار روبروش قفل شد و با تحلیل اینکه فرود هواپیما نزدیکه دستش رو سمت کمربندش برد و با توجه به گفته های مهماندار و خلبان اون رو بست. بعد از چند دقیقه کم کم محو شدن صدای بلند موتور هواپیما که ناشی از نشستن و متوقف شدنش بود باعث شد کمربندش رو باز کنه و چمدونش رو از انبار بالای صندلی ها برداره. قدمهاش رو به بیرون هواپیما برداشت و با برخورد نور خورشید به چشمهاش اخم پررنگی بین ابروهاش شکل گرفت و دستش رو روبروی دو تیله مشکیش گرفت تا از برخورد نور به چشمهاش جلوگیری کنه. بیتوجه به خوش آمد گویی مهمان دار به مسافران برای ورودشون به شهر میلان پله ها رو به پایین طی کرد و نفس عمیقش رو از بینیش بیرون داد. وارد کشوری شده بود که رسما اونجا غریبه بود و هیچکس رو نمیشناخت. اصلا نمیدونست چرا به جیسون و حرفهاش اعتماد کرده.. اگه اینها هم جزوی از نقشه لوهان باشه چی؟ امکان نداشت.. نباید این اتفاق میوفتاد. خودش هم از ریسکی که کرده بود خبر داشت اما یه چیزی ته دلش بهش اطمینان میداد که اعتماد به جیسون توی رسیدن به اهدافش کمکش میکنه.

Mirageحيث تعيش القصص. اكتشف الآن