🕷THE LOVE FOR A HERO🕷

2.3K 545 152
                                    

پارت ۱۳:
عشق به یک قهرمان

به محض اینکه فرود اومدن تهیونگ تلوتلویی خورد و محکمتر به گردن مردعنکبوتی چنگ زد و باعث شد صدای اروم ناله اش رو از درد بشنوه.

صبر کن... چرا انقدر این صدا اشنا بود؟

دست قوی و عضله ای مرد از دور کمرش باز شد و زیرلب غر زد:
-الان میتونی ولم کنی.

تهیونگ با خجالت دستاش رو باز کرد و کمی عقب رفت، تازه متوجه شد کجان توی بالا ترین قسمت شهر. یعنی بالای برج نیویورک. با ترس توی خودش جمع شد اما با وزش باد توی صورتش با ارامش پلک هاش رو بست و بعد از چند دقیقه تازه متوجه لذت بزرگی که نصیبش شده بود‌، شد.

-اینجا محل ارامش منه.
با شنیدن صدای مرد سمتش چرخید که پشت بهش روی لبه ی باریک برج راه میرفت و با بیخیالی حرف میزد.

-باید خیلی خوشحال باشی که محل ارامش منو پیدا کردی و دیدیش. هیچکس نمیتونه نیویورک رو از این زاویه ببینه.

تهیونگ تنها توی سکوت بهش خیره شد و بعد از تکون دادن سرش زمزمه کرد:
-واقعا قشنگه.
قهرمان لبه میله ی اهنی نشست و پاهاش رو اویزون کرد:
-تازه باید توی شب ببینیش.

تهیونگ به سختی تلاش کرد درست مثل پسر، از لبه ی برج عبور کنه و به قهرمانش برسه:
-نمیتونم! چون این اخرین ملاقاتمونه.

سر قهر سمتش چرخید و بهش نگاه کرد هرچند تهیونگ خیره به پاهاش بود و با احتیاط از روی میله باریک لبه ی برج، سمت مردعنبکوتی قدم برمیداشت.
-اینجوری که من دیدم زیاد خودتو توی دردسر میندازی.

تهیونگ بالاخره به مرد رسید و با لرزش کنارش نشست و پاهاش رو از لبه ی برج اویزون کرد:
-اینجورم که من دیدم تو همیشه این اطرافی تا نجاتم بدی.

بلافاصله بعد از حرفش پشیمون شد.
چی با خودش فکر کرد که با مرد لاس میزد؟
اما واقعا قلبش به تپش میوفتاد وقتی بعد از اینهمه سال بالاخره کنار قهرمانش نشسته و باهاش حرف میزد. همیشه فکر میکرد ممکنه بعد از نزدیک شدن بهش نسبت به همه چیز بی تفاوت تر رفتار کنه.

اما همه چیز برعکس شد و اون جذب رک بودن و سویج بودن و خفن بودن این پسر شده بود. بدون اینکه بدونه کیه یا چهرش رو دیده باشه.
-من فقط زود بوی دردسر رو حس میکنم.

بالاخره جواب مرد رو شنید و از خجالت، بیشتر از قبل سرخ شد.
-همیشه اینجوری بودی؟ یعنی یه مرد عنکبوتی بودی؟

-فکر نمیکنی این یکم خصوصیه؟

تهیونگ سریع لبش رو با لحن عصبی قهرمان گزید و کمی ازش فاصله گرفت.
-متاسفم.

صدای اه کشیدن از سر افسوس مرد رو شنید و ترجیح داد سکوت کنه تا خودش به حرف بیاد و بالاخره موفق هم شد.
-من زمان نوجوونیم خیلی دوست داشتم یه زندگی عادی داشته باشم و اون زندگی رو به سختی برای خودم ساختم. اما نتیجه ای نداد.

SPIDERMAN🕷| KVWhere stories live. Discover now