🕷THE GOLD LIQUID🕷

2.1K 448 44
                                    


پارت ۲۱:
مایع طلایی

جونگکوک با فشار محکمی درحالی که هنوزم گیج میزد تلو تلو خوران روی زمین افتاد و بلند سرفه کرد. با کلافگی دست روی صورتش کشید تا شاید کمی بتونه از دید تارش کم کنه اما اثری نداشت.
-چه فاکی داره اتفاق میوفته؟

زیرلب زمزمه کرد و چرخید و مرد نقاب پوش رو پشت سرش دید. همون کسی که توی اون اتیش سوزی جلب توجه کرد و مردم رو طرف خودش کشید.
-بخاطر اون شراب قرمزه... فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که بخوریش.

مرد لباس ها و ماسکش رو دراورد و با شلوار لی و تیشرت ابی ساده رنگی عوضش کرد. درست مثل یک شهروند ساده شده بود و توی اون خرابه ی بزرگ دور و بر قهرمان نیویورک میچرخید.
-توی عوضی...

جونگکوک خیز برداشت تا مشتش رو توی صورت مرد بکوبه اما جیمز خیلی راحت جا خالی داد و متقابل مشت محکمی توی صورت جونگکوک کوبید.

پسر روی زمین افتاد و با حس خون توی دهنش پشت دستش رو روی لب هاش کشید.
-گوش کن... نیازی نیست از این حرکتا بکنی.

جیمز با تمسخر زمزمه کرد و جونگکوک دندون هاش رو روی هم فشار داد. دلش نمیخواست جلوی اون ضعیف دیده بشه و التماس برای رحم کنه. دوباره سمتش خیز برداشت و لگد محکمی سمتش پرتاب کرد.

جیمز به راحتی ضربه رو دفع کرد و کتک کاری عظیمشون شروع شد. جونگکوک با عصبانیت مشت میکوبید و جیمز همه ضربات رو دفع میکرد.

جونگکوک انقدر گیج بود که نفهمید جیمز از کنار چوب های شکسته در حالی که پشتک میزد تا از ضرباتش در امان باشه خنجر کوچیکی برداشت و وقتی خواست مشت محکمی بهش بزنه مرد با یک حرکت خنجر رو به زیر سینه اش کشید.

جونگکوک فریادی کشید و دستش رو روی زخم گذاشت.
-بگیریدش.

صدای دستور جیمز رو شنید و همون لحظه دست هاش توسط مرد های سیاه پوش گرفته و به عقب هول داده شد.

دست هاش محکم به دو طرف دیوار با دستبند های پلیس بسته شد و اصلا نمیدونست جیمز چطوری از اون دستبند ها بدست اورده.
-میخواستم همه چیز رو ساده پیش ببرم اما خودت نخواستی.

-چرا اینکارو میکنی.

جیمز لبخند پر از تمسخری زد و بعد از برداشتن صندلی چوبی شکسته و خرابی رو به روی جونگکوک نشست.

نگاهش رو به محافظ ها دوخت و گفت:
-میتونید برید.

محافظ ها تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. جونگکوک اینبار تقلا نمیکرد و فقط در تلاش بود از پشت نگاه گیج و تارش حرف های مرد رو بشنوه و تا حدودی حرف هاش رو درک کنه.
-واقعا فکر کردی میتونی جلوی من وایستی؟ من از وقتی توی شکم مادرت بودی میشناختمت فسقلی و هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی انقدر برام دردسر ساز بشی...

SPIDERMAN🕷| KVWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu