🕷THE RAIN KISS🕷

2.5K 564 117
                                    


پارت ۱۵:
بوسه ی باران

-برو تهیونگ، بدو...

صدای مردعنکبوتی دوباره توی گوشش پیچید و باعث شد از گیجی بیرون بیاد.

قطره های بارون روی صورتش میچکید و میتونست سردی اونارو وقتی به پلک های بسته اش میخورن حس کنه اما اونقدر قدرت نداشت تا بازشون کنه. چند سرفه ی کوتاه کرد و با شنیدن صدای اشنایی توجهش جلب شد:
-حواست کجا بود احمق؟ کی بهت گفت دکمه ی دستگاه رو بزنی؟ پولش همه ی اینارو از حقوقت کم میکنم. بخاطر شما احمقا اون از دستم فرار کرد و الا مجبورم...

صدا هر چقدر میگذشت دور تر میشد تا زمانی که پسر دیگه نتونست چیزیی بشنوه. با بدن درد شدیدی خودش رو به سختی بلند کرد و با کمک دست هاش تونست به دیوار اجری کوچه تکیه بده.

چشم هاش رو باز کرد و از پشت پلک های کمی تارش ساختمون نیمه سوخته رو دید که از بالای سرش دود بیرون میزنه و جلوی چشم هاش سوراخ بزرگ و اجرهای شکسته ی روی زمین ریخته، نشون دهنده ی راه فرارش بودند.

چون نزدیکترین اتاق به خروجی همون اتاقی بود که دستگاه انفجار داخلش بود.

با نفس نفس از روی زمین بلند شد.
الان که کمی هوشیار تر شده بود یاد قهرمانش افتاد.
اون کجاست حالش خوبه؟
از کجا اسمش رو میدونست؟
تهیونگ هیچوقت بهش نگفته بود...

ناخواگاه چند قدم جلوتر رفت و به بالا سرش خیره شد. پلک هاش رو کمی تنگ کرد تا از بین قطره ها بتونه اسمون تاریک شب رو ببینه.

امید داشت لکه ی قرمز و ابی مرد عنکبوتیش رو ببینه اما اثری ازش نبود. بغض گلوش رو گرفته بود باید میرفت اون تو و پیداش میکرد. باید میدیدش.

از ته قلبش دلش میخواست اون رو ببینه و ازش بپرسه اسمش رو از کجا میدونه.

اما الان چی؟
اون زیر اوار مونده بود؟
عملیاتش بی فایده بود؟
نتونست برای یکبار هم شده لطف های قهرمانش رو جبران کنه و نجاتش بده؟

بغض توی گلوش شدت گرفت و نفهمید کی اشک هاش سرازیر شد. قفسه ی سینه اش تنگ شده و حس میکرد هر لحظه بخاطر گریه های بی صداش خفه بشه.
-فکر کردم قراره ملاقات کردن همدیگرو تموم کنیم، مری جین!

با شنیدن صدای اشنایی سمتش چرخید. نفسش رو با دیدنش توی سینه اش حبس کرد و با دو دست لب هاش رو گرفت:
-اوه... جیزز.

-نه. فقط منم.

مردعنکبوتی با شیطنت گفت و میشد فهمید حتی از زیر ماسک هم داره لبخند میزنه. تار عنکبوتی به لبه ی پنجره ی ساختمون رو به رو وصل کرده و سر و ته به پایین اویزون شده بود جوری که پاهای دور تار پیچیده اش رو به اسمون و سرش رو به زمین بود.

SPIDERMAN🕷| KVWhere stories live. Discover now