🕷THE PRECIUOS CRYSTAL🕷

1.8K 423 43
                                    


پارت ۲۳:
کریستال باارزش

*فلش بک*

پسر بزرگتر نگاهی به کت بلندی که به تن داشت انداخت و بعد از مرتب کردن موها و عینکش بالاخره از خونه خارج شد. امشب خیلی شب خاصی بود، برای اینکه تهیونگ رو خیلی هیجان زده نکنه خیلی زود حس درونش رو انکار کرد اما الان که داشت سمت سوییت کوچیک پسر میرفت شدیدا هیجان زده بود.

درسته...
اونا قرارشون رو داخل رستوران گذاشته بودن اما جونگکوک میخواست خیلی ناگهانی تهیونگ رو سورپرایز کنه و بره دنبالش تا باهم مسیر رستوران رو دست در دست قدم بزنن.

مطمئن بود پسر کوچیکتر از این فرضیه خوشش میاد.

از چند ساعت پیش قدرت ذهن خونیش از بین رفته بود و این یجورایی شادش میکرد دلش نمیخواست وقتی داره با تهیونگ حرف میزنه تفکرات اون و تمام اطرافیانش رو بشنوه.

بعد از رد شدن از کنار دکه ی گلفروشی کوچیکی لبخندی روی لب هاش نشست و بدون فکر وارد مغازه شد:
- عصر بخیر اقا.

پسر جوون خیلی با احترام بهش خوش امد گفت و جونگکوک در جواب سلام کوتاهی کرد و نگاهش رو بین گل های رنگ و وارنگ چرخوند.

یعنی باید برای تهیونگ چی میگرفت؟
چند شاخه گل؟
یا یه دسته گل بزرگ؟
- میتونم کمکتون کنم؟

با صدای فروشنده به خودش اومد و سمت پسر چرخید:
- بله، اگه میشه یه دست گل بزرگ با بیست تا گل رز میخواستم.

زیاده روی نبود...
بود؟

پسر لبخندی زد و مشغول درست کردن دسته گل شد البته برای زیباتر شدنش گل های دیگری هم کنارش اضافه کرد و با کاغذ ابی رنگی دورش رو تزیین کرد و در اخر دسته گل رو به دست پسر بزرگتر داد.

بالاخره به سوییت کوچیک تهیونگ رسید و واقعا نمیدونست چرا انقدر وضعیت پسر داغونه بعد از اینکه اینهمه سال داخل دیلی نیوز داره کار میکنه.

دست دراز کرد تا زنگ بزنه اما صدای کسی متوقفش کرد:
- اوه... ببخشید صاحب این خونه رو میشناسید؟

جونگکوک سمت صدا چرخید و پسر جوون با موهای کوتاه و بور رو دید که کت مشکی رنگ با یقه ی بزرگی به تن داشت.
- ببخشید، شما؟

با اخمی تعصبی، از پسر جوان پرسید و پسر لبخند عمیقی زد:
- اوه... یادم رفت خودمو معرفی کنم... مایلو سانیون هستم. دوست پسر تهیونگ!

تا ته مغزش سوت کشید وقتی جمله ی اخر پسر جوون رو شنید. دوست پسر تهیونگ؟
این دیگه از کجا اومد؟
وات د فاک؟
صد در صد داشت دروغ میگفت اما نمیدونست باید چه جوابی بده.

قبل از اینکه چیزی بگه و توی مغز خودش درگیر حرف های پسر بود موبور خودش به حرف اومد:
- راستش چند وقتی میشد به مشکل خوردیم اما میخواستم دوباره باهاش حرف بزنم. از همکارهاش شنیدم اینجا زندگی میکنه.

SPIDERMAN🕷| KVWhere stories live. Discover now