🕷THE TRUE STORY🕷

1.8K 413 36
                                    


پارت ۳۰:
داستان حقیقی

- حالا میخوام ببینم چطوری برا ددی خم میشی.

تهیونگ خمار با تمسخر خندید:
- ددی؟ من یا تو؟

جونگکوک با بی قراری و لرزش از سر تحریک شدگی دستش رو جلوی برد و روی کمربند شلوار پسر کوچکتر گذاشت و به سختی مشغول باز کردنش شد. لاله ی گوشش رو بین دندون هاش گرفت و زمزمه کرد:
- امروز زیادی داری کارای عجیب غریب میکنی، تهیونگ کیم.

انگلیسی با صدای دورگه ای زمزمه کرد و باعث شد تهیونگ ناله ی بلندی کنه و بدنش رو بیشتر به پسر فشار بده که باعث شد عضو جونگکوک به خوبی لای لپ های باسنش فرو بره.

جونگکوک بالاخره شلوار پسر و باکسرش رو تا زانو هاش پایین کشید و یکی از لپ هاش رو بین دست هاش فشار داد.
- از اونجایی که با لبات دیکمو خیس کردی به لوب و انگشت نیازی نداری.

انگشتش رو روی خط باسن پسر کشید و با فشار اوردن به کمرش پسر رو روی میزش خوابوند. لبش رو گزید و بافت و پیرهن تهیونگ رو بالا کشید تا نمای زیبایی از کمر خوش تراش پسر داشته باشه.

هیچوقت فکر نمیکرد کینک کمر داشته باشه...
شایدم کینک تمام اعضای بدن تهیونگ رو گرفته بود.

بدون اینکه شلوارش رو دربیاره عضوش رو از باکسرش بیرون کشید و روی خط باسن تهیونگ قرار داد.
- عاح... کوک...

- با اینکه عاشق شنیدن صدای ناله هاتم، ولی اینبار رو ساکت باش عسلی... چون ما توی شرکتیم.

تهیونگ فشار کلاهک خیس پسر بزرگتر رو که هم پریکام داشت و هم از بزاق خودش خیس شده بود روی سوراخش احساس میکرد و برای ناله نکردن با عجز به لبه ی میز چنگ مینداخت.
- اوممم... زودباش... الان... یکی میاد...

جونگکوک روی بدن پسر خم شد و کلاهکش رو وارد سوراخش کرد و اروم اروم خودش رو به جلو فرستاد تا کاملا توی بدن پسر جا بگیره. همزمان موهای فر پسر رو از صورتش کنار زد و به نیمرخش خیره شد:
- قراره بخاطر شیطونیت بهت سخت بگیرم شیرینی...

و اولین ضربه اش رو زد و باعث شد تهیونگ محکم لبش رو گاز بگیره و محکمتر لبه ی میز رو چنگ بندازه. جونگکوک نیشخندی بخاطر اثری که روی بدن و مغز پسر میذاشت زد و حرکاتش رو تند تر کرد اما از قصد به پروستات تهیونگ هیچ ضربه ای نمیزد.

تهیونگ نفس نفس میزد و ناله هاش رو با صدای ارومی پشت سرهم بیرون میداد. میخواست زودتر خلاص بشه و عضوش شدیدا داشت بهش درد وارد میکرد اما ظاهرا اینبار جونگکوک بازیش گرفته بود.
- آه...آه...آه...آه...آه... جونگکوکا... لعنتی... قرار نبود... انقدر بد... بکنیم...

با ناله غرغر کرد و جونگکوک رو به خنده انداخت. پسر دستش رو روی کمر پسر کشید و لباسش رو تا کتفش بالا داد. لب هاش رو روی کمر پسر گذاشت و مشغول مکیدن و بوسیدنش شد:
- آه... کوک... بس کن... نمیتونم...

SPIDERMAN🕷| KVWhere stories live. Discover now