Part 0: کاراکترها از زبان کاراکتر ها

2.3K 535 137
                                    

بیون بکهیون

تو یه خانواده معمولی به دنیا اومدم، 34 سال پیش. یه خانواده اهل بوچئون کره جنوبی. خانواده مهربونی که برای پیشرفت من هر کاری که تونستن کردن. حتی چند برابر بیشتر کار کردن برای پرداخت شهریه دانشگاه پزشکی من! پس من باید همیشه قدردان میبودم. قدردان پدر و مادر و برادرم که برای خاطر من هر کاری تونستن کردن.

برای جبران کارهاشون، فقط میتونستم بیشتر و بهتر درس بخونم. تمام زمانهایی که دوستام دوران دانشجویی، میرفتن دنبال مشروب خوردن و دخترا، من فقط درس میخوندم و با اساتیدم در ارتباط بودم. اینطوری هم میتونستم بیشتر پیشرفت کنم و هم زودتر به خواسته م برسم. و همین هم شد! زودتر از چیزی که فکر میکردم، وارد بیمارستان شدم و خیلی زود پیشرفت کردم و همه اینها بخاطر کمک اساتیدم بود.

زمانی که تازه به عنوان جراح کارم رو شروع کرده بودم یا در واقع به عنوان یک دستیار، با هایون آشنا شدم. دختری که بخاطر تومور مغزی، به بیمارستان اومده بود. شرایطش نه خوب بود و نه بد. امید برای زندگیش، 50-50 بود. و من عاشقش شدم. عاشق دختری که میدونستم شاید مدت زمان زیادی با هم نباشیم و از طرفی، پاک بود و صادق! مهربون بود و خوش قلب! و ما ازدواج کردیم، با وجود تمام مخالفت ها، با وجود تمام دردسرها، با عشق ازدواج کردیم.

هایون مریض بود و توان خیلی از کارها رو نداشت و شاید بدترین خبری که شنیدیم، بهترین خبر زندگیمون بود. بارداری هایون بعد از چند ماه، با وجود تمام مراقبت ها و جلوگیری ها! هایون نمیتونست باردار بشه، هایون نباید باردار میشد تا باعث ضعف بیشترش بشه، ولی اتفاق افتاد و با وجود مخالفت من، بچه رو نگهداشت.

هانا، به دنیا اومد و 6 ماه بعد، هایون رو از دست دادیم. مراقبت از دختری که شبیه فرشته ها بود و شبیه مادرش، کار راحتی نبود ولی من نمیتونستم همینطوری از کنارش رد شم. مادر و پدرم به سئول اومدن و کمکمون کردن تا من بتونم پیشرفت کنم و هانا هم تنها نباشه. هانا دختر ضعیفی بود و نیاز به مراقبت بیشتری داشت. وقتی هانا 3 ساله شد، پدر و مادرم ما رو ترک کردن چون بودن توی سئول و این شرایط زندگی براشون سخت بود. ترجیح دادن توی شهر خوش آب و هوایی باشن تا بتونن با سلامت بیشتری زندگی کنن.

و من و هانا تنها موندیم. من دوست نداشتم هانا ضعیف باشه، هانا باید یه دختر قوی میشد و از طرفی من هیچ وقت خواهر و برادر کوچکتر از خودم هم نداشتم، تنها دختری که باهاش در ارتباط بودم هایون بود، پس تصمیم گرفتم به جای اینکه یه دختر بچه لوس بزرگ کنم، دختری بزرگ کنم که خودش از پس کارهای خودش بربیاد. دختری که قوی باشه، دختری که به کسی اعتماد نکنه، دختری که بتونه حق خودش رو از دیگران بگیره و دختری که به پسرها اعتماد نکنه! از 4 سالگی هانا رو توی کلاسهای رزمی ثبت نام کردم. چیزی که هانا نیاز داشت، نقاشی و کاردستی نبود. اون باید یاد میگرفت از خودش دفاع کنه! برای زبان و ریاضی و نقاشی، همیشه وقت بود ولی برای دفاع شخصی، نه!

Fathers' problems (Completed)Where stories live. Discover now