Part 8: مامان جدید لی یول

1.3K 403 413
                                    

وقتی تماس مادرش رو گرفت، میدونست که قرار نیست همه چی ساده و آروم پیش بره. وقتی مامانش با لحن مهربونی میگفت «پسرم، من خونه منتظرتم تا بیای و به لی یول تو مشقاش کمک میکنم» دقیقا به این معنی بود که وقتی برگشتی، قراره به نحوی روی اعصابت رژه برم. اینکه عاشق مامانش بود رو نمیتونست منکر بشه ولی گاهی جوری عصبیش میکرد که هیچ موجود زنده ای تواناییش رو نداشت.

5 ماه پیش دقیقا یه همچین مکالمه ای رو با مامانش داشت و وقتی رسید خونه، مادرش برای یکی از اقوام خیلی خیلی خیلی خیلییییی دورشون میخواست کار جور کنه. کسی که هیچ هنری نداشت و حتی در مورد فشن و استایلینگ هم چیزی نمیدونست. محض رضای خدا اون مرد حتی حوصله پشت میز نشستن به عنوان منشی رو هم نداشت ولی چانیول مجبور بود براش کار پیدا کنه چون بحث کردن با مامانش کاملا بیفایده بود. امیدوار بود دیگه مامانش راجب کار پیدا کردن برای کسی، باهاش حرف نمیزد. همون یه نفر برای روان چانیول کافی بود.

ساعت 7 بود که به خونه رسید. مامانش با لبخند به استقبالش اومد و گفت:"خسته نباشی پسرم."

چانیول مشکوک لبخندی زد و گفت:"چیزی شده مامان؟"

مامانش با قیافه ای که کاملا سعی میکرد مخفی کنه که «آره چیزی شده» گفت:"نه. چی باید بشه. دلم برات تنگ شده بود و اومدم. کلی هم با لی یول خوش گذروندیم."

چانیول سری تکون داد و گفت:"من برم لباسام رو عوض کنم، میام."

مامانش لبخند زد و گفت:"منم برات یه دمنوش میارم که خستگی ت رفع شه."

و پشتش رو به چانیول کرد و رفت. چانیول مطمئن شد که چیزی شده و فقط دعا میکرد این مورد باعث دعوا و قهرشون نشه چون واقعا از لحاظ روانی جوری نبود که بتونه قهر مامانش رو تحمل کنه. حتی اگر اشتباهی هم نمیکرد، بازم سعی میکرد همیشه دل مامانش رو نرم کنه تا با هم آشتی کنن. سمت اتاقش رفت تا لباسهاش رو عوض کنه. وقتی از پله های خونه بالا رفت، لی یول رو دید که با ذوق میاد سمتش. لبخندی زد و گفت:"پسر گل بابا چطوره؟"

و خم شد و بوسه ای روی موهای لی یول کاشت. لی یول با خنده گفت:"بابا، امروز کلی با هانا خوش گذروندم."

چانیول لبخندی زد و گفت:"بیا بریم اتاقم و وقتی دارم لباسم رو عوض میکنم، بهم بگو چکارا کردید."

لی یول با خنده سر تکون داد و گفت:"بابا، باورت میشه هانا یه بعد خیلی کیوت و حسود داره؟"

چانیول خندید و گفت:"آره."

لی یول متعجب به باباش نگاه کرد و گفت:"واقعا؟"

-:"آره. بعد کیوت و حسودش رو دیدم. حالا به کی حسودی میکنه؟"

در اتاقش رو باز کرد و بعد از لی یول وارد اتاق شد. لی یول با خنده گفت:"مینجی. بهش میگه دختره لوس. و وقتی اینو میگه بابا انقدر قیافه ش بانمک میشه. جوری که میخوام لپاش رو بکشم. ولی میدونم اگر لپاش رو بکشم، احتمال داره دستم رو بشکنه."

Fathers' problems (Completed)Where stories live. Discover now