Part 2: ساندویچ دوستی

1.6K 450 425
                                    

هانا توی کلاس نشسته بود و داشت کتاب  «Medicine facts for kids» رو میخوند. زنگ تفریح بود و حوصله بچه بازی همکلاسی هاش رو نداشت پس ترجیح داد که توی کلاس بشینه و مطالعه کنه. با اینکه کلاس اول بود ولی چون خیلی باهوشتر از همسن و سالهاش بود، باباش وقتای بیکاری باهاش الفبای کره ای رو تمرین کرده بود و اون خیلی راحت الان میتونست کتاب بخونه. شاید بخاطر همین از مدرسه بدش میومد. چون هیچ چیز جدیدی بهش یاد نمیدادن.

با قرار گرفتن یه ساندویچ روی میزش، سرش رو بالا آورد و لی یول رو دید که با لبخند بهش نگاه میکنه. لی یول گفت:"سلام هانا. زنگ تفریح پیش هم ندیدم بیای بیرون و این زنگ این ساندویچ خوشمزه رو دیدم و گفتم برای تو هم بخرم."

و روی صندلی جلویی هانا نشست. هانا با آرامش، بوکمارکش رو لای کتاب گذاشت و کتاب رو بست و روی میزش گذاشت و بعد ساندویچ رو برداشت و گفت:"ممنونم."

لی یول که از واکنش هانا راضی بود، لبخند زد و گفت:"تو کتاب میخونی؟ ولی تو هنوز کلاس اولی!"

هانا گازی به ساندویچ زد و گفت:"آره. چون بابام بهم همه چیز یاد داده. منم میخوام مثل بابام یه دکتر خوب بشم."

لی یول با ذوق بهش نگاه کرد و گفت:"واو، خیلی جذابه!"

هانا سر تکون داد و یه گاز دیگه به ساندویچش زد. ساندویچ خوشمزه ای بود. لی یول گفت:"من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم. ولی خب، شاید منم مثل بابام طراح لباس شم و کمپانی بابام رو اداره کنم."

هانا گفت:"طراح لباسها چکار میکنن؟"

لی یول چند بار دهنش رو باز و بسته کرد و بعد گفت:"خب، اونا چیزایی که به نظرشون قشنگه رو به عنوان لباس نقاشی میکنن و بعد میدوزنش و بعد، برای فروش به فروشگاه ها میدن."

حقیقتا لی یول نمیدونست که دقیقا باباش چکار میکنه ولی این رو حداقل از حرفهاش متوجه شده بود. چانیول هیچ وقت دوست نداشت پسرش وارد حیطه ای بشه که دوست نداره، برای همین بهش چیزی رو اجبار نمیکرد. هانا سری تکون داد و گفت:"من هم نقاشی میکشم. بابام همیشه ازم تعریف میکنه."

لی یول گفت:"واقعا؟ میتونم ببینم."

هانا بهش نگاه کرد و گفت:"فردا دفترم رو برات میارم."

لی یول ذوق زده گفت:"واقعا؟"

هانا سر تکون داد و گاز دیگه ای به ساندویچش زد و گفت:"خودت نمیخوری؟"

لی یول نایلون دور ساندویچ رو باز کرد و تا خواست سمت دهنش ببره، صدای مینجی رو شنید:"اوپا، تو توی کلاس ما چکار میکنی؟"

لی یول به مینجی که دست به کمر رو به روش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:"اومده بودم پیش هانا تا با هم ساندویچ بخوریم."

مینجی با غیض به هانا نگاه کرد و گفت:"با هانا دوستی؟"

-:"آره. تازه با هم دوست شدیم."

Fathers' problems (Completed)Where stories live. Discover now