Part 23: زندگی مثل پنکیک

1.5K 400 438
                                    

چشمهاش رو باز کرد و با دیدن لی یول توی بغلش، لبخندی زد. کمی سرش رو بلند کرد تا ببینه چانیول خوابه یا نه، و با دیدن صحنه رو به روش، حس کرد که یه جریان قوی برق از قلبش رد شد. در حالیکه لی یول روی دست چپش خوابیده بود، به عقب برگشت و مراقب بود تا لی یول رو بیدار نکنه. از روی پاتختی، گوشیش رو برداشت و قفلش رو باز کرد و وارد قسمت دوربین شد و روی سلفی زد. دوربینش رو جوری تنظیم کرد تا هر چهارنفرشون توی عکس باشن. چشمهای خودش رو بست و عکس گرفت.

چشمش رو باز کرد و عکس رو چک کرد. این عکس عالی بود. کمی نیم خیز شد تا دوباره اونها رو ببینه. چانیول طاق باز خوابیده بود و هانا کاملا مثل یه کوالا ازش آویزون بود و رسما روش خوابیده بود و هر چند ثانیه یکبار دهنش رو با لباس چانیول پاک میکرد. لی یول با لبخند تو آغوشش بود و این صحنه، زیباترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده بود. به لی یول نگاه کرد و آروم خندید. این بچه حتی توی خواب هم خوش اخلاق بود.

لی یول چشمهاش رو باز کرد و با دیدن آجوشی مهربونش که با لبخند بهش نگاه میکنه، لبخندی زد و گفت:"صبح بخیر آجوشی."

بکهیون لبخند زد و آروم گفت:"صبح بخیر لی یول. فکر کنم فقط من و تو سحر خیزیم."

لی یول آروم خندید و برگشت و با دیدن هانا و باباش، با ذوق سمت بکهیون برگشت و بکهیون سر تکون داد. لی یول گفت:"الان مثل یه خانواده واقعی هستیم؟"

بکهیون سر تکون داد و گفت:"آره."

لی یول لبخند زد و محکم لپ بکهیون رو بوسید و گفت:"خوشحالم."

بکهیون هم سریع لپ لی یول رو بوسید و گفت:"منم خوشحالم."

و بعد گفت:"بریم صبحانه آماده کنیم؟"

لی یول سر تکون داد و همراه بکهیون از روی تخت پایین رفت و خیلی آروم از اتاق بیرون رفتن. لی یول گفت:"اول بریم صورتمون رو بشوریم و مسواک بزنیم؟"

بکهیون سر تکون داد و همراه با لی یول سمت اتاقش رفتن تا از سرویس بهداشتی اتاقش استفاده کنن. لی یول سریع سمت روشویی رفت و بکهیون گفت:"اول باید جیش کنی لی یول. اینطوری کلیه هات تو طول روز باهات قهر نمیکنن."

لی یول معذب گفت:"آخه شما اینجایید."

بکهیون خندید و گفت:"برو پسر. خجالت نکش."

-:"من جلوی بابامم جیش نکردم."

بکهیون خندید و گفت:"من توی اتاقت میشینم هر وقت کارت رو کردی بگو."

لی یول سر تکون داد و بکهیون از سرویس بیرون رفت. کمی بعد لی یول سرش رو از درب بیرون آورد و گفت:"آجوشی کارم تموم شد."

بکهیون خندید و سمت سرویس بهداشتی رفت و گفت:"خب، حالا باید صورتمون رو بشوریم و بریم صبحانه آماده کنیم."

Fathers' problems (Completed)Where stories live. Discover now