Part 19

443 111 29
                                    


🙂😂
سلامی پر از شرم
فرارررر
.
.
.
.
.
با حس کردن چیز نرم اما عضله ای چشماشو باز کرد و به زیرش نگاهی انداخت
توی ذهنش فاک بلندی گفت و تا خاست تکون بخوره پسر بزرگتر کشی به تنش داد و چشماش رو باز کرد

با دیدن اون پسر کوچولو توی بغلش هرچند عجیب اما لبخندی به لبش اومد
با گذاشتن دستش روی اون موهای براق لبخند دیگه ای زد و سرش رو نزدیک گردن پسر برد و نفس عمیقی کشید

پسرک که از حرکات پسر بزرگتر شوکه شده بود سریعا عقب کشید و زمزمه کرد

جیمین : داری چیکار میکنی نامی ؟

نامجون : من..خب من ...امم ... هیچی

سرفه ای کرد و از تخت بلند شد و ادامه داد

جیمین : تا یچیزی واسه خوردن آماده میکنم دوش بگیر و بیا
( بچه ها منظور جیمین این نیست باید بری حموم چون بوی بدی میدی یا هرچی ، خارج از کشور وقتی صبح از خاب بیدار میشن یا برعکس شب قبل خاب دوش میگیرن پس اطلاحش واسشون عادیه )

پسر بزرگتر هومی کشید و منتظر رفتن پسر شد

با بسته شدن در اتاق سریعا از به شکل نشسته در اومد
نفسمو محکم بیرون داد
این چه کاری بود کرده بود ؟
حتی فکرشو نمیکرد اگر جیمین از خاب بلند نمیشد قرار بود چه کارای دیگه انجام بده
اینکه اون پسر انقد روش تاثیر داشت قرار بود به یه جایی برسه

جیمین احمق
لعنت بهت ، کراشت داشت لمست میکرد و تو توی بغلش بودی اونوقت میپری میای تو اشپزخونه؟
بجای اینکه از لمس هاش لذت ببری
بخدا اگر مثل کوکی پرو بودم الان زیرش بودم و داشتم بهش التماس میکردم بیشتر بکوبه
خب بهتره تا هورنی نشدم این بحث رو جمع کنم

با چیدن پنیکیک ها روی میز به همراه نوتلا و توت فرنگی قاچ زده شده خودش همرو صندلی جا گرفت و منتظر پسر شد

با حس کردن بوی مرطوب و بوی شامپویی که آشنا نبود برگشت و با صحنه ای که همیشه میخاست توی رویاهاش ببینه مواجه شد
اون بدن ... اون بدن بهترین و خوش هیکل ترین و عضله ای ترین بدنی بود که میتونست توی عمرش ببینه
درسته میدونست قراره مردش خیلی بزرگ هیکل باشه و از روی لباس معلوم بود
اما دیگه عقلش به انقد نمیرسید
با افکارهای کثیفش دست و پنجه نرم میکرد و لبخند های ریز و درشت روی چهره اش ایجاد میشد

پسر بزرگتر با دیدن اینکه اون پسر کوچولو به بدنش خیره شده با نیشخند جلو رفت و زمزمه کرد :

نامجون : از چیزی که میبینی خوشت میاد بیبی ؟

پسر شوکه شده سرشو بالا آورد
لرزی از قلب پسر بزرگتر رد شد ، چونکه فاک اون پسر نشسته بود و نامجون وایساده بالای سرش بود اون نگاهی که از پایین بهش انداخته شده با اون فیس خوشگل و چشم های پاپی طور .....
سریعا نگاهش رو دزدید و روی صندلی روبرو نشست

Je hebt het einde van de gepubliceerde delen bereikt.

⏰ Laatst bijgewerkt: Oct 28, 2023 ⏰

Voeg dit verhaal toe aan je bibliotheek om op de hoogte gebracht te worden van nieuwe delen!

Dragon eyes Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu