part5

371 27 48
                                    

(تهیونگ )
نفسمو بیرون دادم. اون یه عوضی بود. خیلی خوشحالم که آپا عاشقش نبود. از سرما هوا تکون کوتاهی خوردمو بعد از خاموش کردن سیگار زیر پام به داخل برگشتم. جلو ایینه وایسادمو مشغول عوض کردن لباسم شدم. اون رد چاقو... یادمه آپا بخاطرش خیلی اذیت شد.
(فلش بک)
بالاخره زنگ خونه ها به صدا در اومدو همهمه و شلوغی به کلاس ها برگشت‌. سریعا وسایلامو جمع کردمو به بیرون از کلاس دویدم. از بین بچه ها یکی یکی زد میشدمو سرعتمو بیشتر میکردم. امروز روز خاصی بود. نباید دیر میکردم.
به محض اینکه پامو از مدرسه بیرون گذاشتم چند نفری جلومو گرفتن.
ته: ببخشید.
خواستم از کنارشون رد شم که دستامو تو دستاشون قفل کردن.
ته: یاا.. چیکار میکنین...
با کشیده شدنم شوکه نگاشون کردم. نگاهمو به اطراف دادم. خبری از آپا نبود. هر چی تلاش برای فرار از دستشون میکردم جوابگو نبود. با هول داده شدن داخل ون مشکی رنگی شوکه تر از قبل به شخص روبه روم خیره شدم‌.
دایون: سلام ته کوچولو.
با وحشت به در تکیه داده بودمو نگاش میکردم.
دایون: چهار سال گذشته نه؟
نگاهمو ازش گرفتمو سعی می‌کردم تا گریه نکنم. آپا همیشه میگفت تا وقتی گریه نکردی هیچ کس نمیتونه تورو ضعیف فرض کنه. با فشورده شدن مچ دستم تو دستش نگاهش کردم.
دایون: وقتی باهات حرف میزنم نگام کن.
ته: چرا دست از سرم برنمیداری؟
دایون: خوبه هنوزم می‌شناسیم. فکر نمیکردم یادت مونده باشه. فکر کنم الان باید ۱۱ سالت باشه. درسته؟
ته: امشب تولدمه...
کمی برای قلبه به بغضم مکث کردم اما اصلا کمکی لهم نکرد.
ته: لطفا خرابش نکن.
نگاه ترحم بارشو به چشمام داد.
دایون:باشه عزیزم. اصلا نظرت چیه سه تایی تولد بگیریم.هوم؟
به چاقو خوش تراش تو دستش خیره شدم‌.

ضربان قلبم ثانیه به ثانیه بالاتر میرفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ضربان قلبم ثانیه به ثانیه بالاتر میرفت.
چاقو رو روی گردنم گذاشتو به ارومی حرکت داد.
دایون: توعه فسقلی گند زدی به همه چی.
چاقو رو تا قفسه سینم حرکت داد. به اشکام اجازه ریختن دادم. هق هقش تنها چیزی بود که سکوت ماشین رو میشکست. انگار هر لحظه آماده این بودم که چاقو رو تو یه قسمت از بدنم فرو کنه. اشکام رو پاک کردو بهم نزدیک تر شد.
دایون: هیشش پسر کوچولوم. چیزی نیست. اروم باش... قول میدم درد نداشته باشه.
با فشورده شدنش رو شکمم با درد گریه کردم. مایه گرمی رو رو لباسم حس میکردم. تموم امیدم این بود که این خون نباشه.
ته: ب..ببخشید... درد دارهه...
همونطور که بغلم کرده بود چاقوش رو بیشتر تو شکمم فرو میکرد. اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود.
دایون: هیسس کوچولو مگه نمیخوای اپاتو ببینی؟ پس ساکت باش.
گوشیش رو دراوردو به جین زنگ زد.
جین: چیکار داری.
دایون: بهتر نیست باهام مهربون تر حرف بزنی عزیزم؟
با بیشتر فشورده شدن چاقو تو شکمم داد پر دردی کشید.
ته: آپااا... لطفا بیا پیشم این...هقق.. اخخ... خیلی درد داره..
گریم شدت گرفت‌. دایون جدی تر از همیشه گفت:
دایون: اگه میخوای پسرت زنده بمونه این ماموریتو برام انجام میدی.
جین: چی میخوای.
دایون: ازت میخوام وارث کیم(یونگی) رو برام بکشی. اگه اینکارو نکنی پسر خودت میمیره.
آپا ترسیده گفت:
جین: باشه هرکار بگی میکنم فقط تهیونگو اذیت نکن. اون فقط ۱۱ سالشه.
دایون: باشه.
با بیرون کشیده شدن چاقو از شکمم نفسمو حبس کردم.دیدن خون رو چاقو و لباسام شوکم کرده بوده. دستمو رو زخم شکمم گذاشتم. به قدری دردناک بود که حتی توان ناله نداشتم. تنها کاری که میتونستم بکنم کشیدن نفس های عمیق به طور مکرر بود. دیگه هیچی از حرفاشونو نمی شنیدم. با بغض نگاهش میکردم. به صندلی تکیه دادمو دستمو رو زخمم محکم تر کردم‌. چشمامو بستمو خودمو به عالم خواب سپردم.
(پایان فکش بک)
با حس خیسی بینیم سریعا دستی بهش کشیدم.
ته: لعنتی...
هر باز که بهش فکر میکردم از شدت فشار عصبی خون دماغ میشدم. این کاراش هنوزم ادامه داشت. پس یعنی خبر دار شده که یونگی هنوز زنده ست.
با ناله پر درد یونگی به سمتش برگشتم. سعی میکرد از رو رو تخت بلند شه ولی موفق نبود. قطره های درشت اشک رو گونش خود نمایی میکرد. به محض اینکه به طور کامل نشست هق هقش شدت گرفت‌. دست به سینه نگاش کردم. یعنی چی تو یونگی دیده بودن که خونش تشنن. با چشم تو چشم شدن باهام سریعا پتو رو مقابل بدنش قرار داد. با داد و گریه گفت:
یونگی: چرا اینکارو کردی... مگه چیکارت کرده بودم؟
به سمتش رفتمو کنارش تو تخت نشستم. در حالی که با ترس عقب تر میرفت چونشو تو دستم گرفتمو اشکاشو پاک کردم.
ته: تو قربانی خواسته هایه بقیه ای یونگ... میبینی حتی اپات هم دوستشو بهت ترجیح داده.
سرشو پایین انداختو مشغول بازی با انگشتاش شد.
خواستم چیزی بگم که با صدای گوشیم به سمتش رفتم. جواب دادم.
ته: بله؟
جین: چه خبر؟
ته: همه چیز عالیه.
جین: حال یونگ چطوره؟
بهش نگاهی انداختم. درحال که تو خودش جمع شده بودو سعی داشت اشکاشو پنهون کنه پتورو رو سرش کشید.
ته: عالیه. حسابی بهش حال داده.
با اعتراض از جاش بلند شدو با گریه گفت:
یونگی: اصلنم....
دستمو رو دهنش گذاشتمو به تخت فشوردمش.
ته: خوب خیالتون راحت شد؟
جین: کارت عالی بود ته. میتونی بزاری بره.
ته: کارت باهاشون تموم شد؟
جین: با اون عروسک که کاری نداشتم. جونی قبول کرد پیشم بمونه. اونم میتونیم بدیم به دایون تا دهنش بسته شه.
جونی: چیی؟ دایون؟
جین: چطور؟ میشناسیش؟
جونی: اپاش با آپا شریک بود ولی نتونست سهام بیشتری از آپا بخره واسه همین تموم تلاششون کرد تا اپارو زمین بزنه ولی موفق نشد حالاهم دخترش... نزار یونگی به دستش برسه... لطفا.
جین: به یه شرط.
جونی: هر چی باشه قبوله.
جین: خیلی خوب ته. یونگیو بفرست بره ولی حواست بهش باشه. میدونی دیگه چیکار کنی درسته؟
ته: بله.
جونی: میشه بزاری باهاش حرف بزنم؟
ته: نه خوابیده.
یونگی: اپا؟
جونی: بیدار شده؟ گوشیو بده بهش. یونگگگ...
جین: نه بشین سرجات.
یونگی: لطفا بزار باهاش حرف بزنم. آپا حالت خوبه؟
جونی: تو خوب باشی منم خوبم یونگی
موهاشو تو مشتم گرفتمو از خودم جداش کردم.
جین: دیگه سفارش نکنم ته.
با شنیدن صدای متعدد بوق به سمت تخت پرتش کردم.
ته: اصلا حوصله نداشتم ولی خودت خواستی.
روش خیمه زدم. وحشت زده نگام کرد. دیکمو از شلوارم بیرون کشیدمو پاهاشو از خم فاصله داد. سوراخش به شدت قرمز شده بود.یه ضرب واردش کردم. داد پر دردش بلند شدو در کسری از ثانیه از حال رفت.
ته: خیلی ضعیفی.....
(نامجون )
جونی: باید بزاری باهاش حرف بزنم.
جین: لازم نیست.
جونی: معلوم هست چی میگی؟
دستاشو رو شقیقه هاش گذاشت.
جین: پاشو وسایلاتو جمع کن.
جونی: چرا؟
جین: مگه نمیخوای بری پیش پسرت؟
به ارومی سر تکون دادم.
جین: ده دقیقه وقت داری چیزایی ضروریتو برداری.
به امید دیدن دوباره یونگی همراه اون خنده پاستیلیش سریعا به سمت کمد رفتمو چند دست لباس داخل ساک ریختم.
جین: وقت تمومه بریم.
ساکو از جلوم برداشتو به سمت در رفت.
به دنبالش راه افتادم. هولی با ترس داخل اتاق یونگی جهید.
خواستم برم سمتش که مانعم شد.
جین: قول نمیدم حال پسرت خوب بمونها.
برای اخرین بار به خونه نگاه کردم. چرا حس میکردم دیگه قرار نیست برگردم.
جین: پایین منتظرتم.
با حرفش مطمئن شدم قرار نیست دیگه برگردم به اتاق یونگی رفتم.

don't touch my little boy Where stories live. Discover now