part12

246 22 25
                                    

(تهیونگ)
کنار در ایستاده بودمو سرمو انداخته بودم پایین. دایون هم رو کاناپه جلوشون لم داده بودو قهوه اش رو سر میکشید. یونگی با بی شرمی تمام تنها با یه باکسر مشکی رنگ رو پاهای مرد جا خوش کرده بودو لباشو میبوسید. با هر بار وول خوردن رو دیک مرد ناله اش رو ببند میکرد.
سوک یول: اههه.... چقدر کار بلدی پسر...
دستاش رو بوتای پسر جا خوش کردو رو دیکش به حرکت درشون آورد.
سوک یول: دایون هدیت بی نظیر.
یونگی جفت دستاشو قاب صورت مرد کرد.
یونگی: من میخوامش ددی.
سوک یول: مطمئنی پشیمون نمیشی پیشی کوپولو؟
یونگی: اگه پشمون هم بشم راه برگشتی وجود نداره. مهم خوش گذشتن به شماست.
از رو پاهای مرد به پایین سرخورده مشغول باز کردن کمر شلوارش شد. دیک مرد رو از شلوارش بیرون کشیدو بالافاصله مشغول بلوجاب دادن شد.
رومو ازش گرفتم. کی اینقدر هرزه شده بود. دایون نگاهش به ساعتش کرد.
دایون: یونگ وقتمون کمها.
یونگی کمی دیک مرد رو خیس کردو به سینه رو میزش خم شد. باکسرشو پایین کشید. مرد با دیدن بوتای سفیدش زبونشو رو لبش کشیدو بهش نزدیک شد. استرس تو چهره یونگیو درک نمیکردم‌ همیشه براش مشتاق بود ولی الان. با فرو رفتن دیک مرد داخلش ناله خفیفی کردو مشتشو رو میز جمع کرد.
سوک یول: اهه این عالیه پسر...
شونه های یونگیو گرفتو ضرباتشو محکم تر ادامه داد. ناله های خفیف یونگی به داد تبدیل شده بود. عرق رو پیشونیش موهاشو بکل خیس کرده بود. هیچ اثری از شهوت تو چهرش نبود. دایون با یه اخم درشت به یونگی خیره بود. با صدای هق هقش به سمتش برگشتم.
دایون: تو چه مرگت شده یونگی.
یونگی: درد میکنه... دیگه نمیتونم....
گریش شدت گرفتمو با درد دستشو رو دلش گذاشت.
سوک یول: صاف وایسا.
یه پاشو بالا گرفتو به ضربه شدن. بدنش باهر ضربه به جلو پرتاب میشد. با هر بار ورود دیکش مرد به داخلش ناله پر دردی میکرد.
سول یول: میشه صاف وایسی اینجوری نمیتونم لذت ببرم.
با برخورد دیک مرد به پروستاتش دادی کشیدو مردو به عقب هول دادو بلافاصله رو زمین نشست. سوک یول با عصبانیت لباسشو مرتب کرد.
سوک یول: هر سه تون گمشین بیرون.
یونگی از درد بخودش می‌پیچیدو ناله میکرد.
دایون: من متاسفم جناب یون. قرار نبود اینجوری بشه.
سوک یول: برو بیرون کیم. من دیگه باهات حرفی ندارم.
با پاره کردن قرارداد دایون شوکه به کاغذ پاره شده خیره شد. سوک یول تکه های کاغذو تو صورتش پرت کردو از اتاقش بیرون رفت. دایونی در حالی که عصبانیت قرمز شده بود به سمت یونگی رفتو لگد محکمی تو شکمش کوبیدم.
دایون: صد دفعه بهت گفتم این قرارم مهمه. همین قدر عرضه نداشتی راضیش نگه داری؟
یونگی: من... نمیتونم... اههه...
جنین وار تو خودش جمع شد. دایون بدون معطلی گوشیشو در اوردو به کسی زنگ زد.
دایون: این دوزت گند زد به همه چی..... قرار دادم بهم خورد. ۲۴ ساعت وقت داری تا دوباره به حالت عادی برش گردونی..... دوز بالا ترو بهم بده.
بلافاصله قطع کردو به سمت در رفت.
دایون: بیارش.
بعد از مرتب کردن لباساش برآید استایل بغلش کردم که یقه لباسم تو مشتش فرو رفت.
یونگی: نجاتم بده ته. دیگه نمیتونم. بدنم از داخل کامل متلاشی شده. خواهش میکنم نمیخوام دیگه از اون پودرو مصرف کنم. خواهش می کنم تهیی.
از شدن درد قوصی به کمرش دادو بیشتر اشک ریخت.
ته: من نمیتونم کاری برات بکنم.
یونگی: ولی....
با رسیدن به ماشینو دیدن قیافه حق یه جانب دایون ساکت شد. اشکاشو پاک کردو رو پاهاش ایستاد. دستشو محکم تر رو شکمش فشار داد.
یونگی: من واقعا متاسفم....
قطرات درشت عرق سردی که کرده بود از سرو روش میریخت پایین. دستشو به در گرفتو تکیشو به ماشین داد.
دایون: سوار شو.
به سختی سوار شد. منو دایون هم سوار شدیم. به سمت عمارتش حرکت کردم. با محض رسیدن دایون پیاده شد.
دایون: ببرش تو اتاقش. به یکی از خدمتکاراهم بگو پیشش بمونه. تب داره.
به چهره غرق خواب یونگی خیره شدم‌. اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود. به سمتش خم شدمو بلندش کرد. به لباسم چنگ زدو با صدای ضعیفی گفت:
یونگی:متاسفم اپا. باید بهت گوش میدادم. متاسفم‌.
و باز هم بی هوش شد. فکر کنم درست فکر میکردیم اپا. یونگی هیچ علاقه ای به این رابطه ها نداشت بلکه معتادش شده بود.
وارد اتاقش شدمو رو تخت خوابوندمش. خواستم از اتاق‌خارج شم که دستمو گرفت.
یونگی: تنهام نزار آپا از تنهایی میترسم..... لطفا پیشم بمون....
دستمو رو پیشونیش گذاشتم. دمای بدنش خیلی بالا بود. دستمو از بین دستاش بیرون کشیدمو رفتم تا یکی از خدمتکار هارو برای کمک بهم صدا کنم.
[یونگی]
با تموم توانم شروع به دویدن کردن. لین سوک یول عوضی چطور پیدام کرده بود. دستمو با شتاب از دست قویش کشیدم بیرون.
یونگی:دست از سرم بردار.... چرا همه جا دنبالم میای.
سوک یول: خودت چی فکر میکنی کیتن؟
به سمتم خم شد جوری که لباش به گوشم بخوره زمزمه کرد.
سوک یول:شایدم واسه این باشه که زیادی شیرین بودی..
ازش فاصله گرفتم. خواستم فرار کنم که با سدی از مردان سیاه پوش مواجه شدم. با ترس قدمی به عقب برداشتم.
سوک یول: میخوای کارو سخت تر کنی لیتل؟
لرزش دستو پام بیشتر شده بود. رو زمین نشستمو به سختی خودمو به عقب کشیدم. دستامو جلوم سپر کردم. با دادو گریه گفتم:
یونگی: یکی کمکم کنه...
و با وحشت از خواب پریدم. با دیدن دایون در حالی که یه سرنگ دستش بود شوکه تر از قبل خودمو عقب کشیدم.
یونگی: اون چیه. چیکار میخوای کنی.
دایون: میخوام دوباره به همون یونگی حرف گوش کنو رام برت گردونم.
با فرو رفتن سرنگ تو رگم چشمامو بستم. چشمم به آباژور کنار تخت افتاد تو مشتم گرفتمشو با تموم توانم تو سرش کوبیدمش. ناله ای از درد کردو ازم فاصله گرفت. با شول شدن دستش سریعا سورنگو از گردنم بیرون کشیدم. شوکه نگاهم بین دایون غرق خون و اون سورنگ درجریان بود. با باز شدن در تهیونگ وحشت زده وارد شد.
ته: ی...یونگی؟.. چیکار کردی؟
دستمو رو زخم گردنم قفل کرده بودم. به سورنگ اشاره کوتاه کردم.
یونگی: میخواست...
گریم گرفت. اگه بمیره چی؟
ته: خیلی خوب. نمیخواد هیچی بگی. پاشو یه لباس درست حسابی بپوش بریم.
از رو تخت بلند شدم. سرگیجه مزخرفی گرفته بودم. داشتم تعادلم از دست میدادم که تهیونگ بلندم کرد.کتشو روم انداختو به سرعت از خونه خارج شد.
یونگی: نباید بریم ته. اون الان بیدار میشه.
ته: ساکت باش یونگی.
به سورنگ نصفه نیمه دستش نگاه کردم‌.
یونگی: اون مال منه.
فکر کنم بازم داشت اثر میکرد. نه. نمیخواستم دوباره برگردم به همون اوضاع داغونم. تهیونگ با تموم سرعتش رانندگی میکرد. ولی به کجا؟
ته: الو آپا.... حدسمون درست بود... با یونگی دارم میام... میبینمتون.
یونگی: ددی؟ میشه ببینمش؟
شهوت لحظه به لحظه بیشتر بهم چیره میشد‌. به سمت پاهاش خم شدم.
ته: هویی ازم فاصله بگیر. خوشم نمیاد کسی که توسط تموم مردای کره فتح شده بهم دست بزنه.
از حرفش جا خوردم. تموم مردای کره؟
یونگی: مگه چیکار میکردم؟
ته: فعلا ساکت باش بعدا برات میگم.
با ایستادن ماشین به اطراف نگاه کردم. اینجا دیگه کجاست.
[تهیونگ]
در سمتشو باز کردم.
یونگی: نه تهی. من نمیام. نمیخوام ناراحتت کنم. دیگه با هیچ مردی نمیخوام باشم. لطفا.
چی؟ نمیخواد ناراحتم کنه؟ هه.
دستشو گرفتمو به اجبار پیادش کردم.
یونگی: صبر کن تهی‌... اخخخ دستم... صبر کن تهیونگ... کتفم... تهیونگ...
با یادآوری کتف اسیب دیدش بلندش کردمو رو شونم انداختمش.
یونگی: بزارم زمین.. یااا...
با حس دستاش رو کمرم عصبی فشاری به رونش اوردم.
ته: دستات دارن هرز میرن.
یونگی: تو که بدت نمیاد.
وارد آزمایشگاه شدمو رو تخت پرتش کردم. بقیه کارمند ها به سمتش اومدنو مشغول بستنش به تخت شدن.

don't touch my little boy Where stories live. Discover now