part6

352 24 18
                                    

تهیونگ
با اخرین سرعت رانندگی می‌کردم. یعنی حالش خوبه؟ آپا گفت مواظبش باشم. اگه چیزیش شده باشه رابطه نامجون با آپا هم خراب میشه. اینقدر ذهنم درگیرش بود که اصلا متوجه گذر زمان نبودم. با رسیدن جلو در خونشون جفت پامو رو ترمز کوبیدمو سریعا پیاده شدم. با سرعت از کنار امبولانس جلو در ورودی رد شدمو به سمت راه‌پله دویدم. نمیتونستم وقتمو واسه آسانسور تلف کنم. وارد خونه شدم.
ته: چی شده.
بادیگارد با وحشت بهم نگاه میکردن.
ب.۱: آقا باور کنین....
سیلی تو دهنش زدم.
ته: یه کار بهت سپردم.
ب.۲: ما کاملا حواسونو بهشون بود ولی خودش یهو پریدن وسط خیابون.
مشتمو اوردم بالا .همین که خواستم تو صورتش بکوبم صدای پرستار متوقفم کرد.
پرستار: داره تو تب میسوزه. خون زیادی هم از دست داده. باید هر چه سریع تر بهشون خون منتقل کنیم. گروه خونشون چیه.
ته:فکر کنم O+
پرستار: کسی رو می‌شناسید که بتونه خون بده؟
ته: نمیدونم.
گوشیمو در اوردمو شماره آپا رو گرفتم.
جین: بله؟
ته: آپا. باید ببینمت. هر چه زود تر به لوکیشنی که میفرستم بیا.
جین:چرا؟
ته: زندگی یونگی وسطه.
دنبال پرستار هایی که یونگی رو با خودشون میبردن راه افتادم. صدای پارس های متعدد سگی حسابی اعصابمو بهم ریخته بود.
ته: اونو خفه کنین.
دو بادیگارد سریعا به سمت هولی رفتنو به زور تو قفسش حبسش کردن.
جین: درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ته: باید ببینمت تا برات تعریف کنم.
جین: باشه لوکیشن بفرست.
ته: باشه.
قطع کردمو همراه پرستار ها سوار امبولانس شدم. لوکیشن بیمارستان رو واسه آپا فرستادمو به صورت رنگ پرید یونگی خیره شدم‌. دو پرستار مشغول تمیز کردن زخمای یونگی بودن. زخمای کوچیک کنار لبش و گونش حسابی خودنمایی میکرد.
پرستار: یه شکستی تو ناحیه کتف. وضعیتشون اورژانسیه. به راننده بگو تند تر برونه.
پرستاری دیگه ای ضربه به درب شیشه ای بین خودشو راننده زد.
پرستار: لطفا سریع تر برونین حال مریض اصلا خوب نیست.
از شدت استرس طبق عادت بچگیم مشغول جویدن ناخونام شدم. درسته خیلی رو مخم بود ولی هنوزم طعم اون سوراخ تنگش زیر زبونمه. دلم نمیخواست این لذت همین قدر کوتاه باشه.
با ایستادن امبولانس سریعا پیاده شدمو به پرستار ها کمک کردم تا یونگی رو به داخل بیمارستان ببرن. همونطور دنبالشون میدویدم که با صدای آپا متوقف شدم.
جین: چی شده. این چه وضعیه؟
ته: یونگی موقع برگشت به خونه تصادف کرده و اون احمقا هم وایسادنو نگاش کردن.
انگشتاشو رو شقیقه هاش قفل کرده بودو سعی میکرد اروم باشه.
جین: اگه چیزیش بشه دیگه نامجون پیشم نمیمونه. یه کار بهت سپردم.
ته: فقط شما میتونین بهش خون بدین.
جین: کجا باید برم؟
ته: دنبالم بیاین.
(نامجون)
نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه. حس میکنم یه چیزی شده که دارن ازم پنهونش میکنن. نکنه یونگی.... نه یونگی حالش خوبه. جین خودش گفت تحت محافظت کامله.
خودمو رو تخت پرت کردم. کاش یونگی تو همین عمارت بود. اینجوری خیالم راحت تر بود. چشمامو بستم. بیا مثبت اندیش باشیم جونی. پتو رو دورم پیچیدم. لطفا هر جا که هستی خوب باش یونگ. چشمامو بستمو بخواب رفتم.
یونگی: اپا؟ خوبی؟
با دیدم یونگی جلوم سریعا بغلش کردم. از خودم جداش کردمو شروع کردم به بررسی کردنش.
جونی: تو خوبی؟ چیزیت نشده؟
یونگی: اره فقط انگار تصادف کردم.
به سمتی اشاره کرد. بادیدن یونگی غرق خون جلو ماشینی شوکه برگشتم سمتش.
یونگی: ببخشید آپا. ولی دلم واسه اوما خیلی تنگ شده. دلم میخواد ببینمش.
با دور شدنش ازم به سمتش دویدم.
جونی: چی میگی یونگیااا... صبر کن منم بیام یونگی. بدون من نرو... یونگگگگ.... یونگییی..
دویدم هیچ فایده ای نداشت انگار رسیدن بهش غیر ممکن بود. صدای متعدد بوق دستگاه بیمارستان باعث شد دستامو رو گوشام بزارم. تهیونگ در حالی که پارچه سفیدی رو رو یونگی میکشید با خنده یه سمتم برگشت.
ته: این به نفع هممون بود.
با شوک شدیدی از خواب پریدم. دستمو رو قلبم گذاشتمو به شدت نفس نفس میزدم. جین سریعا از پارت کنار تخت یه لیوان خالی کردو کنارم نشست.
جین: چت شده. خوبی؟
لیوان به لبم نزدیک کردو یکم ازش خوردم. با دستمالی عرق رو پیشونیمو پاک کرد.
جین: چی شد جونی؟
نگاهمو بهش دادم.
جونی: راستشو بهم بگو جین....
تو چشمای نگرانش خیره بودم.
جونی: واقعا حال یونگی خوبه؟
سرشو انداخت پایین.
جین: بهتره استراحت کنی. هنوز تبت پایین نیامده.
جونی: از جواب دادن تفره نرو‌
جین: یونگی حالش خوبه. یه موضوعی پیش اومد که تهیونگ رفعش کرد.
جونی: باید برم پیشش...
خواستم بلند شم که دست جین مانعم شد.
جین: میدونی که نمیزارم عزیزم. بهتره استراحت کنی.
به سمت تخت فشوردمو کاری کرد دراز بکشم. اگه یونگی چیزیش میشد من دیگه نمیتونستم به زندگیم ادامه بدم...
(یونگی)
از شدت درد دستمو رو بازو پانسمان شدم گذاشتم. چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار میکنم. داشتم اطرافم آنالیز میکردم که با صدا تهیونگ به سمتش برگشتم.
ته: درد داری؟
یونگی: به تو هیچ ربطی نداره از جلو چشمم....
یه حالت نشسته در اومدم که از درد بدنم سرجام میخ کوب شدم. دستشو رو شونم گذاشتو به تخت فشوردم.
ته: چطور جرات میکنی تو این وضعیتت اینجوری باهام رفتار کنی؟
با اخم نگاش کردمو عصبی گفتم:
یونگی: خودتو چی فرض کردی؟ چرا باید ازت بترسم؟
دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد.
ته: چون اپات پیش ماست.
ناخونامو محکم تر کف دستم فشار دادم. اینجوری نمیتونستم دست از پا خطا کنم.
ته: از این به بعد من پیش تو زندگی میکنم.
خواستم چیزی بگم که انگشتش رو لبام قرار گرفت.
ته: هیچ مخالفتی در کار نیست. دلم میخواد فقط ازت چشم بشنوم.
دستشو کنار صورتم گذاشتو انگشتشو وارد دهنم کرد.
ته: فکر کنم تنها جای سالمت همینجا باشه.
گازی از انگشتش گرفتم که سریعا دستشو از دهنم بیرون کشید.
ته:فکر میکردم از سگ بودن بدت میاد ولی مثل اینکه خودت مشتاق تری.
با برخورد دستش به نوک نیپلم ناخواسته خودمو عقب کشیدم.
ته: چیه. نکنه رو اونجا هم حساس شدی.
با حرص هوارو تو ریه هام کشیدمو داد زدم.
یونگی: دهنتو ببند....
خواست چیزی بگه که در اتاق با شدت باز شدو دکتر و دو پرستار پشتش به داخل اومد.
دکتر: مشکل چیه؟
خواستم جوابشو بدم که تهیونگ زود تر جواب داد‌.
ته: یه دعوای کوچیک بود. مشکلی نیست.
دو پرستار مشغول چک کردن وضعیتم شدن.
دکتر: یه شکستگی کوچیک تو ناحیه کتف و ساعد دست راستتون داشتین

don't touch my little boy Where stories live. Discover now