part19

216 20 7
                                    

آهنگ این پارت: train wreck
حتما گوشش کنین و پارت رو بخونین مثل من گریه کنین😅
_________________________________________
[جیمین]
با عصبانیت وارد کلانتری مرکزی شدم. کوک سعی داشت آرومم کنه ولی عصبی تر از چیزی بودم که بشه آرومم کرد. هیچ خبری از هوسوک نداریم... یونگی با دایون رفته بود.... تهیونگم که معلوم نیست کجاست... همه چیز بهم ریخته. پشت در اتاق رئیس رسیدم. در زدمو وارد شدم.
رئیس:هیی جیمینا.... مشکل چیه.....
خواستم به سمتش برم که کوک مانعم شد.
کوک: میخوایم راجب سروان جانگ باهاتون صحبت کنیم. شما ازشون خبر دارین؟
از حرفش جا خورد.
جیمین: کار دایونه درسته؟ شماهم دارید باهاش همکاری میکنین.
رئیس: بهتون هشدار دادم از این پرونده‌ دور بمونین.
جیمین: این جواب سوالاتمون نیست... جانگ هوسوک گم شده.. کیم یونگی با دایون رفته و ما از کیم تهیونگ هم هیچ خبری نداریم. با این حال شما هیچ حکم جلبی برای دایون صادر نمیکنین. دلیلتون چیه؟
صدام لحظه به لحظه بالاتر میرفت. کوک دستمو گرفت.
کوک: اروم باش جیمینا.
رئیس: بهتون گفتم تمومش کنین.
جیمین: از چی میترسین رئیس؟
با تردید نگامون کرد.
رئیس: بیان جلوتر.
جفتمون به سمتش رفتیمو رو صندلی های میز کنفرانس نشستیم.
رئیس: من نمیخوام شماهاهم تو خطر بیفتین. دایون جفتتونو تحدید کرده. فقط کافیه یه کم فضولیتونو تو کارش ببینه بعدش جفتتونو میکشه.
(تو ذهن جیمین:
هوسوک: شماها اصلا نمیدونین با کسایی که تو کارش دخالت میکنن چیکار میکنه...)
رئیس: از این پرونده‌ فاصله بگیرین. لطفا.
جیمین: آدرس دایونو میخوام.
کوک: دیوونه شدی جیمین؟
جیمین: میخوای دست رو دست بزاری تا هرسه شونو بکشه؟
ساکت شد. میدونستم نیاز داشت کلی به این سوال فکر کنه.
جیمین: من میرم دنبالشون. قول میدم هر سه شون رو سالم برگردونم.
کوک: من نمیزارم تنها بری.
جیمین: باشه. پس باهم میریم.
[هوسوک]
از درد پشتم فریاد بلندی کشیدم.
دایون: بهت گفتم اسم دوتا همکار فضولتو بهم بگو.
با برخورد دوباره اون کابل نازک به پشتم فریاد پر دردی کشیدم. تهیونگ با رنگی پریده بهم خیره بود. خیلی میخواستم بدونم چه کاری باهاش انجام داده بود که مجبور به لو دادنم شده بود.
دایون:جانگ هوسوک برای اخرین بار بهت میگم... اسم اون دونفرو بهم بگو...
به چاقو تو دستش خیره شدم‌.
دایون: خوب... منتظرم.
ته: ل..لطفا دایون.... ا..اذیتش نکن.
بهش نگاه میکنم.
هوبی: تو ساکت شو.
دایون: از کارای تکراری خوشم نمیاد. نظر تو چیه ته.
از سردی چاقو رو پوستم هیسی کشیدم.
دایون: این کار برات آشنا نیست ته؟
ته: نکن
به تهیونگ که شوکه نگام میکردم خیره شدم‌. با حس سوزشی رو بدنم به چاقو خونی دست دایون نگاه کردم.
تهیونگ: م... من میشناسمشون.
با حس فرو رفتن چاقو تو پهلوم نفسم حبس شد. از شدت درد نفس کشیدنم روهم به کل فراموش کردم.
دایون: جدی؟
تهیونگ: اذیتش نکن.
هوبی: سا..کت.... شو.
دایون: تهیونگ پسرم؟ توکه به اومات اسم اون دو نفرو میگی. درسته؟
اشک تو چشماش ته دلمو خالی کرد.
ته: بله اوما.
با شنیدن اسم جیمینو جونگکوک از زبونش، چشمامو روهم فشار دادم. حس گرمی خون تو دهنم باعث شد دوباره به تهیونگ نگاه کردم.
دایون: آفرین پسر قشنگم. بیارینش.
به در نگاه کردم. با دیدن یونگی بیهوش شوکه شدم. تو اینجا چیکار میکنی یونگی؟ سنگینی پلکام مانع باز نگه داشتن چشمام میشد‌. چه اتفاقاتی در انتظارمونه؟
[جیمین]
با درد پشتم به زور چشمامو باز کردم. چه اتفاقی افتاده بود.
کوک:خوبی؟
به کوک که قطرات خون از کنار صورتش پایین میریخت نگاه کردم. دستمو رو زخم سرش گذاشتم.
جیمین: خون ریزی داری.
کوک: مهم نیست. فعلا باید از اینجا بریم بیرون‌.
با بلند شدنم در اتاق با شدت باز شد.
دایون: وقت بخیر آقایون. دلتون واسه دوستاتون تنگ نشده؟
چند نفری به داخل اومدنو بهمون نزدیک شدن. کوک منو پشت خودش جا داد.
کوک: چی میخوای ازمون.
دایون: چیز زیادی نیست. فقط شاید یکم درد داشته باشه. بیارینشون.
کوک با مردی که به سمتش میامد درگیر شد ولی بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود زیاد نتونست ادامه بده و تو دستاشون قویشون قفل شد. دو نفری به سمتم اومدن‌.
کوک: بهش دست نزنیننن...
خوب میدونستم چقدر روم حساسه. ولی ببخشید عشقم...
باهاشون درگیر شدم ولی با ضربه ای که پشت زانه هام خورد باهاشون رو زمین فرود اومدمو برخورد چیزیو به سرم حس کردم. بعد از اون هیچی جز داد کوکو سرمای زمین حس نکردم.
[جین]
میدونستم. میدونستم نباید تنهاش بزارم.
جونی: بزار ماهم بیایم جین.
جین: گفتم نه جونی. تو و یه جون باید اینجا بمونین. پاتونم از خونه بیرون نمیزارین. تحت هیچ شرایطی. ازت خواهش میکنم.
جونی: باشه حالا مگه چی شده.
جین: دایون آزاد شده
چمدونمو به سمت در کشیدم.
جونی: داری شوخی میکنی. یونگی الان کجاست؟
جین: دارم واسه همین میرم دیگه. تو از اینجا جم نخور تا بلایی سرتون نیاره. ازت خواهش میکنم جونی.
سری تکون دادو دم در ایستاد
جونی: منو بی خبر نزارین.
جین: چشم. ولی تو تحت هیچ شرایطی از خونه بیرون نیا.
جونی: باشه. مواظب خودتو بچه ها باش.
جین: چشم. دیگه سفارش نکنما....
(ساعاتی بعد)
به سرعت از گیت خارج شدم. با تموم توانم به سمت در خروجی دویدم. اول باید با پارک صحبت میکنم. به همون کلانتری که جیمین رو اونجا دیده بودم رفتم.
سرباز: با کی کار دارین؟
جین: سروان پارک. لطفا بزارین ببینمشون. مرگه زندگی دو نفر وسطه ....
سرباز: ایشون ماموریتن.
جین: ولی من باید.....
رئیس: آقای کیم....
بهش نگاه کردم‌.
رئیس: خیلی دیر رسیدین. ۶ ساعته از هیچ کدومشون خبری نداریم...... همراهم بیاین‌. به اطلاعاتتون نیاز داریم
حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده. به دنبالش راه افتادم. امیدوارم زنده باشین چون میدونم حالتون خوب نیست.
[دایون]
دایون: پس قصد نداری قبول کنی.... ادامه بدین.
با برخورد مجدد شوکر به بدنای زخمیشون دادهاشون بلند شد. چشمامو بستم. چقدر این صدا لذت بخشه.
یونگی وحشت زده بهشون نگاه میکرد. تهیونگ و هوسوک برای چندمین بار از هوش رفتن. بوی خون تموم اتاقو پر کرده بود. درد کشیدن دو زوج جذاب جلوم حس معرکه ای بهم می‌داد.
دایون: میبینی کیم یونگی. اینا همش تقصیره توعه. فقط کافیه بگی اره.
ته: نه. اون حق نداره.... اهه.. (فریاد)
مرد پشت سرش شوکر رو به پهلوش زد‌.
یونگی: اذیتشون نکن.
صدای پر بغضی باعث شد بهش نگاه کنم. رو به روش نشستم.
دایون: گریه نکن کیوتی. اینجوری عصبیم میکنی. فقط کافیه قبول کنی تا روحو از تن این آدما به کمک اون سوراخ تنگت بکشی. اینجوری دیگه نمیتونم دوستاتو اذیت نکن.
جیمین: نه یونگی.... اینجوری دوباره.... اهههه... لعنت بهتتت...
رنگ از روش پریده بود. میدونستم داره انتخاب میکنه. میخوام یکم بازه جوابشو براش کوچیک تر کنم.
دایون: مرحله بعدی.
هر چهار مرد کاتری رو اوردتو رو شاهرگ پسر ها قرار دادم.
دایون: حالا چی کیم یونگی؟ بازم راضی نیستی؟
اشکاش صورتشو خیس کرد. لیتل بودن تو وجودشه. مطمئنن پول خوبی از اون چهره معصومش بیرون میامد.
یونگی: ق..قبوله.
با ذوقو خوشحالی برگشتم سمتش.
دایون: این عالیه کیوتی...
فریاد تهیونگ باعث شد تو جام خشکم بزنه.
ته: نهه... به اون دست نمیزنی... به چیزی که مال منه دست نمیزنیی..
به شونه مردی که پشت تهیونگ بود ضربه ای زدمو بهش علامت دادم که اولین نفره. به سمت یونگی رفتو دستاشو از صندلیی که روش نشسته بود باز کرد.
اشکای سرکشش بی اختیار میریختن. با نمایان شدن اون بدن عریانو سفیدش پوزخندی زدم. اون مردک بی ثبات تنها با دیدن بدن سفیدش تحریک شده بود. جفت دستاشو با یه دستش پشت سرش قفل کردو به جلو خمش کرد. تهیونگ از عصبانیت نفس نفس میزد. هه نکنه جدی جدی پسر کوچولوم عاشق یه جنده شده. با جیغ پر درد یونگی نگاهمو بهش دادم.
[سوم شخص]
دیک مرد تا نیمه واردش شده بود. ضرباتشو پر سرعتو عمیق ادامه داد. تنها چیزی که سکوت اتاقو میشکست هق هق های مظلومانه یونگی بود. از درد عرق سردی رو تموم بدنش جا خوش کرده بود. تو مغزش همه دردهایی که کشیده بود دوباره تداعی میشد. با تموم وجودش درد میکشید. بدن ضعیفش بین دست های خون آلود اون مرد ها دست به دست میشد.
جیغ های پر دردی که هیچ کمک کننده ای نداشت. اشک های کسی که تازه فهمیده بود چقدر عاشقه. و غرور له شده ای که معلوم نبود بعد از این چجوری درست میشد. عشقی که جریه دار شده بود. و کسی که با دیدن همه این ها احساس قدرت میکرد.
هر چهار مرد به جون پسرک افتاده بودن. یونگی از توان ایستادن نداشت رو زمین گل‌آلود فرود اومدو چشماشو ست.
دایون: به این زودی کم اوردی؟ آقایون نوبت تماشاچیانمونه...
یونگی با تموم نا توانیش چشماشو باز کردو بدن بیجونشو رو زمین کشید.
یونگی: ن..نه... خواهش میکنم... اذیتشون نکنین...
چهار مرد درحالی که میله هایی سرخ رنگ به دست داشتن سمت گروگان هایی که دیگه جونی نداشتن رفتم. بازوی هر چهار نفر رو تو دستاش قویشون قفل کردنو آهن گداخته شده رو رو پوستشون قرار دادن. فریاد هر چهار نفر ذره ذره قلب مهربون یونگی رو سوزوند. یونگی با تموم دردی که داشت به سمت دایون رفتو به پاش افتاد.
یونگی: تمنا...هق... تمنا میکنم بسههه‌.. داری میکشیشون....هقق... خواهش میکنم.... هر کار بخوای اینجام میدم...
دایون: تمومش کنین.
چهار گروگان بی جون از دستاشون آویزون بودن. نشون

don't touch my little boy Where stories live. Discover now