[یونگی]
به مشروب تو لیوان خیره شدم. اپاهم فکر میکنه من هرزم؟ شاید واسه همین راضی شد به همین راحتی برم. به نظرت بازم همه چیز زیر سر دایونه؟ نه. معلومه که نه اون تو زندانه. با حس سوزشی چیزی رو انگشتم به لئو خیره شدم.
هانول: هیی بچه گربه بد. چرا یونگیمونو گاز گرفتی؟
همشون زدن زیر خنده. بغض سنگینی به گلوم بی رحمانه فشار میآورد. بهشون نگاه کردم. تنها کسایی که واسم مونده بودن همین سه نفر بودن. لبخند تلخی رو لبم شکل گرفتو با چکیدن اولین قطره اشکم دوباره نگاهمو به لیوان مشروبم دادم. این چندمیشه؟ چرا اینقدر زود دارم در مقابلش کم میارم؟ تا بخودم اومدم دیدم تو بغلشون از ته دل گریه میکنم. به خودم قول داده بودم دیگه جلو کسی گریه نکنم ولی هر بار ناموفق بودم. هر سه شون متعجب نگام میکردن.
مین جون: یونگ اینقدر همه چیزو تو خودت نریز پسر.
جونگ هیون دستمو تو دستش گرفت. درسته ازم کوچیک تر بود ولی خیلی وقتا بهم کمک میکردم حرفاش همیشه آرومم میکرد.
جونگ هیون: میخوای امشب بیای خونمون باهم حرف بزنیم هیونگ؟
مین جونو و هانول وقتی حرف جونگ هیون رو شنیدن ازم جدا شدن.
هانول: به ما که نمیگی. حداقل واسه هیون بگو. اینجوری کمتر خودتو اذیت میکنی.
جونگ هیون حرفشو تایید کرد.
مین جون دستاشو قاب صورتم کردو همونطور که اشکامو پاک میکرد مثل همیشه سعی کرد بخندونتم. به حرکات مزخرفش میخندیدم که با دیدن ساعت جا خورد.
مین جون: اوووو شتتت... ساعت یکه. باید هانولو برسونم خونشون. ببخشید یونگی الان نباید تنهات بزاریم ولی مامان باباشو میشناسی که...
یونگی: اشکالی نداره. برین. تو راه مواظب باشین.
لبخند ساختگیی زدمو براشون دست تکون دادم. به سمت لیوان مشروبم برگشتم که از دستم کشیده شد.
جونگ هیون: بسه یونگ. اینقدر مشروب نخور.
میدونستم نباید بخورم ولی هر بار بی توجه به درد شکمم میخوردم. سر تکون دادمو از جام بلند شدم. همه چیز دور سرم میچرخید. درد معدم دوباره شروع شده بودو باعث شد کمی به جلو خم بشم.
جونگ هیون: صد بار بهت گفتم کم بخور هیونگ.
یه دستشو رو پهلوم گذاشته بودو کمک میکرد راه برم. به محض خروج از بار حجم زیادی از سرما بهمون خوردو باعث لرزش جفتمون شد.
جونگ هیون: وقتی میآمدیم اینقدر سرد نبود.
یونگی: زمستونه دیگه.
به راهمون ادامه دادیم. درد معدم لحظه به لحظه بیشتر میشد و این اصلا خبر خوبی نبود. عرق سردی رو پیشونیم سایه انداخت. در حالی که یه دستمو رو شکمم قرار داده بودم کمی به جلو خم شدم.
جونگ هیون: هیونگ؟ خوبی؟
اصلا متوجه نشدم کی از شدت در رو زمین نشسته بودم. چشمامو روهم فشار دادم. لعنتی باید قرصمو میخوردم.
جونگ هیون: یونگی یکم صبر کن. الان زنگ میزنم هیونگم بیاد کمکمون. یکم دیگه...
سعی داشتم با کشیدن نفس عمیق از دردم کم کنم ولی اینکار تنها باعث بیشتر شدنش شد. حس کرخی در کمتر از یک ثانیه تموم بدنمو در برگرفت. دیگه صدای جونگ هیون رو نمیشنیدم. با استرس نگام میکردو سعی داشت باهام حرف بزنه. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تکیمو بهش بدم چشمامو برای یه خواب عمیق روی هم بزارم.
[جونگ هیون]
جونگ هیون: یکم دیگه تحمل کن یونگ. الان کوک میاد.
هیچ ریکشنی ازش ندیدم. دستامو قاب صورتش کردم. چرا اینکارو باخودت میکنی یونگی. تن بی جونشو بغل کردم تا گرم تر نگهش دارم.
(افکار جونگ هیون*)
جیمین*: جونگ هیون هر اتفاقی افتاد فقط بهمون زنگ بزن. یونگی اصلا به فکر خودش نیست........
YOU ARE READING
don't touch my little boy
Randomدستمو با شتاب از دست قویش کشیدم بیرون. ؟:دست از سرم بردار.... چرا همه جا دنبالم میای. ؟؟: خودت چی فکر میکنی کیتن؟ به سمتم خم شد جوری که لباش به گوشم بخوره زمزمه کرد. ؟؟:شایدم واسه این باشه که زیادی شیرین بودی..😏 ازش فاصله گرفتم. خواستم فرار کنم که...