part20

272 23 19
                                    

(سه روز بعد)
جیمین: آقای رئیس، من و سروان جئون هردو اونجا بودیم و کلی مدرک از افرادی که تحت شکنجه کیم دایون قرار گرفتن داریم. تعداد کمیشون زنده اند. مطمئنم اگر من هم بجای سروان جانگ بودم همین کار رو میکردم.
+اون بدون مجوز کیم دایون رو کشته‌. من میگم باید حکم رو براش اجرا کنیم.
کوک: شما از کی دارین طرفداری میکنین ؟
مرد نگاهشو به قاضی داد.
+: به نظر من کیم دایون هر چقدر هم کثیفو شیطان صفت باشه باید در دادگاه محاکمه میشد نه وسط خیابون.
هوسوک بدون حرف تو جایگاه مجرم ایستاده بود.
قاضی: آقای جانگ چه حرفی برای دفاع از خودتون دارین؟
هوسوک: من فقط نمیخواستم ادمای بیشتری رو اذیت کنه. کیم دایون به راحتی آدمارو میخره. وعده هایی میده که نا خواسته قبولشون میکنید. من فقط میخواستم به مردمم کمک کنم. هر حکمی هم برام صادر بشه با کمال میل انجامش میدم.
جیمین: ولی...
قاضی: اجازه بدین سروان پارک.... چه کسانی با اجرای حکم برای جناب جانگ هوسوک موافقن؟
دست های بالا رفته تقریبا نیمی از افراد حاضر در سالن رو تشکیل می‌داد.
هوسوک با استرسی که درونش نگه داشته بود به افراد نگاه میکرد.
قاضی: چه کسانی موافق با تبرئه ایشون از هر حکمی هستن.
هوسوک چشم هاشو بست. نمیخواست ببینه و بدونه چه بلایی قراره سرش بیاد.
قاضی: خوب با توجه به نتایج مجرم از تمامی حکم ها تبرئه می‌شود.... ختم جلسه...
جیمینو جونگکوک با خوشحالی به سمت بهترین دوستشون رفتنو در آغوش گرفتنش.
هوسوک: ممنونم بچه ها.
کوک: لطفا از این به بعد آدمارو نکش باشه؟
جونگ هیون: هوسوک هیونگ...
نگاه هوسوک به شخصی که خیلی وقته دلتنگش شده بود افتاد.
هوسوک: جونگ هیون...
تا به خودم اومد خودشو بین دستان پسر کوچیکتر دید. با تموم وجودش بغلش کرد.
هیون: دلم برات تنگ شده بود هوبا. میدونی چند وقته ندیدمت؟
هوسوک: تقصیر من نبود..‌.
نگاهشو به کوک داد. با ضربه ای که جیمین به پهلو کوک زد، به سمت اون دو حرکت کردو تو دو قدمیشون ایستاد.
کوک: خوب هیون. میتونی بهش بگی.
هیون با شنیدن حرف جونگکوک شوکه برگشت سمت هوسوک.
هیون: خوب..... اممم...
هوسوک: موضوع چیه.
کوک: نکنه نظرت عوض شده؟
هوسوک گیج به دو برادر نگاه میکرد.
هیون: خوب هیونگ من‌‌‌‌....
هوسوک: بگو هیون راحت باش....
هیون: عاشقتم هوبا....
اینو گفتو در کسری از ثانیه از سالن خارج شد. هوسوک شوکه به رو به روش خیره بود.
جیمین: بچه خجالتیه....
و جفتشون زدن زیر خنده.
هوسوک :پس اونم ازم خوشش میامد... باورم نمیشه... یااا جیمینااا باورم نمیشهه....
لحظه ای سکوت کردو با اخم برگشت سمت جونگکوک.
هوسوک: چرا زودتر بهم نگفتی؟
کوک: اولش اینکه اون خیلی بچه بود... دومش اینکه سنش مناسب روابط عاشقانه نبود... حالا اینارو بیخیال. نظرت چیه؟
کوک چشمکی به دونسنگش که فالگوش وایساده بود زد.
هوسوک: دیوونه ای؟ معلومه که قبولش میکنم.
هیون: هوبا.
هوسوک به سمت عشق زندگیش برگشتو بلافاصله به آغوش گرمش دعوتش کرد.
هیون: خیلی نگرانت شده بودم هوبا جونم.
با حس خیسی رو لباسم دستامو قاب صورتش کردم.
هوسوک: چرا گریه میکنی؟
هیون: از خوشحالیه‌‌...
اشکاشو پاک کردم.
جیمین: اووو کیوتاااا...
محکم بغلش کرد.
کوک: پس میسپرمش به تو جانگ هوسوک.
هوسوک: بیشتر از جونم مواظبشم.
هیون: ممنونم هوبا.
هوسوک: من هر کار بتونم برای عشق کوچولوم انجام میدم.
با حس گرمی لباش چشمامونو بستمو تو بوسشون غرق شدن.
[یونگی]
بهش خیره شده بودم. چرا باید ازش خوشم بیاد؟ هیچ وقت نمیتونم به این سوال جواب بدم. دستشو تو دستم فشوردم.
یونگی: تو دلت برام تنگ نشدی تهی؟ نمیخوای چشماتو باز کنی؟ اگه تو دلت تنگ نشده من دلم واسه اون چشماش مشکیت تنگ شده.
بوسه ای رو دستش گذاشتم. زود بیدارشو تهی
با باز شدن در به سمتش برگشتم.
جونی: هنوز از اینجا نشستن خسته نشدی؟
یونگی: نه.
جونی:ولی دکتر گفت به تختت برگردی.
خواستم مخالفت کنم ولی حرف جین باعث شد بدون حرف ازش خدافظی کردم.
جین: میشه چند دقیقه منو با پسرم تنها بزاری؟
نگاهمو به چهره جذاب غرق خوابش دادم.
یونگی: من دارم میرم تهی. قول میدم زود برگردم پیشت.
استندی که سرومم روش بود رو کنارم کشیدمو از اتاق خارج. قبل از بسته شدن در بهش نگاه کردم‌. با فشار دست آپا پشتم باهاش همراه شدم.
جونی: درد نداری؟
یونگی: اونقدرا زیاد نیست.
جونی: بخاطر آرام بخشاست. دکترت گفت فردا واسه عمل آماده باشی.
یونگی:باشه فقط میشه شما فردا بجای من برین دیدن تهی‌؟
جونی: چشم. جین کنارش میمونه.
یونگی: تنهاش نزارین باشه؟
جونی: چرا اینقدر نگرانی یونگی‌؟
یونگی: حس میکنم از تنهایی میترسه‌.
جونی: نه یونگی. اینقدر نگرانش نباش.
یونگی: چیزیش نمیشه. میدونم ولی نمیتونم بهش فکر نکنم.
جونی: از کی این حسو داری؟
از لحن جدیش لحظه ای جا خوردم.
یونگی: خوب.. از وقتی تو خونه دایون دیدمش. دلم میخواست فقط پیش اون باشم ولی دایون نمیذاشت.
گرمای بغلش یکم آرومم کرد.
جونی: پس خیلی سختی کشیدی. بعضی از حرفای ته خیلی برات دردناک بود. درسته؟
سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم.
یونگی: ولی اونارو از ته قلبش نمی‌گفت.
جونی: درسته.
وارد اتاقم شدمو به کمک آپا رو تخت دراز کشیدم.
یونگی: میگم آپا.... به نظرت اونم دوستم داره؟
از حرفم جا خورد.
جونی: خوب... بیا امیدوار باشیم که داشته باشه.
یعنی امکان داشت دوستم نداشته باشی تهی؟ یا هنوزم منو کثیف بدونی؟
[جونی]
تموم اعضای خانوادم جلو چشمام داشتن جون میدادن. جفتشون نگران تهیونگ بودم. هنوزم نمیتونستم باور کنم که یونگی تموم این مدت عاشق تهیونگ بوده و هیچ ریکشنی نشون نداده. نگاهمو به چهره غرق خوابش دادم.

don't touch my little boy Där berättelser lever. Upptäck nu