part7

317 22 2
                                    

با وجود درد بدنم به سختی راه میرفتم. به سمت تهیونگ که به ماشینش تکیه داد بودو نگام می‌کرد برگشتم. با اشاره سرش بهم بفهموند که برم داخل. با دودلی وارد خونه شدمو دکمه آسانسور رو زدم. یعنی میخواست هم چنان همونجا وایسه؟ با صدای باز شدن در آسانسور به داخلش رفتمو انگشتم رو کلید شماره ۶ فشار دادم. بلافاصله بعد از بسته شدن در کف آسانسور فرود اومدم. درد تو تمام بدنم می‌پیچید. داشت روحمو از بدنم جدا میکرد.
نباید ضعیف جلوه کنی یونگی. بلند شو. به سختی دوباره ایستادم. با صدای دینگ آسانسور انتظار باز شدن در رو کشیدم. با باز شدنش فردی با کتو شلوار مشکی وارد شدو برآید استایل بلندم کرد.
یونگی: یااا بزارم زمین... اخخ...
بادیگارد.کارن: نگران نباشین. ما دو نفر بادیگارد شخصیتون هستیم. دیگه نیاز نیست نگران چیزی باشین.
همونطور وارد خونه میشدو به سمت اتاق خوابت میرفت.
کارن: جناب کیم گفتن میتونین با پدرتون تماس بگیرین.
یونگی: میخوام تو اتاق اپام باشم.
مسیرشو به سمت اتاق اپا کج کردو رو تخت خوابوندم. گوشیی رو سمتم گرفت.
کارن: تا چند دقیقه دیگه غذاتونم اماده میشه.
بدون حرف نگاش میکردم. این الان جدی بود؟
یونگی: هولی کجاست؟
با تعجب برگشت سمتم.
یونگی: سگم کجاست؟
با شنیدن پارس ضعیفش مطمعن شدم حالش خوب نیست.
از رو تخت بلند شدم
یونگی: هولی؟... کجایی؟
پارس های غمگینو بی جونش از تو قفس توجهم جلب کرد. سریعا به سمتش رفتمو از توش درش اوردم.
یونگی: هولی.. متاسفم پسر.
محکم بغلش کردم‌. معلوم بود حسابی گرسنه ست.
یونگی: ببخشید....
کارن به سمتم برگشت.
کارن: بله.
یونگی: میشه واسه هولی هم غذا بیاری؟
کارن: باشه.
یونگی: ممنون.
دوباره به سمت اتاق آپا رفتمو همونطور که هولی تو بغلم بود رو تخت دراز کشیدم.
هولی دستشو به کج رو دستم اروم میکشیدو نگام می‌کرد. از حرکتش خندم گرفت.
یونگی: نگران نباش. زودی بازش می‌کردم.
کمی بهم نزدیک تر شدو به زخم گوشه لبم لیسی زد. سریعا خودمو عقب کشیدم.
یونگی: یا هولی .صد بار بهت گفتم از این کار بدم میاد.
ناراحت سرشو انداخت پایین. که باعث شد محکم بغلش کنم.
یونگی: کیوتا.
همونطور که دستمو نوازش وار رو سرش میکشیدم با صدای در نگاهمو بهش دادم.
یونگی: بله.
کارن با یه بسته پيتزا و ظرف غذا هولی اومد تو اتاق.
کارن: بازم چیزی نیاز داشتی صدام کنین.
یونگی: نه دیگه چیزی نیاز ندارم. میتونی بری.
هولی با دیدن ظرف غذاش شروع به ورجه ورجه کرد.
یونگی: عه هولی. بشین.
کارن: فکر کنم چند روزی هست که غذا نخورده.
ظرف غذاش رو پایین تخت گذاشت. هولی بی صبرانه از تو بغل یونگی بیرون پریدو به سمت ظرف غذاش رفتم.
کارن: شماهم غذاتونو بخورین. آقای کیم گفت از این به بعد باید توجه ویژه ای رو تغذیتون داشته باشین‌.
یونگی: این حالم همش تقصیر آقای کیمه (با تمسخر)
بدون حرف نگام کرد‌.
کارن: وقتی غذاتون تموم شد صدام کنین.
سری تکون دادنو در پيتزا رو باز کردم. بالشت آپا رو بغلم گرفتمو به پيتزا خیره شدم‌.
یونگی: اگه آپا اینجا بود بیشتر علاقه به خوردنت داشتم.
با یاد آوری حرف کارن سریعا گوشیو برداشتمو روشنش کردم. تو لیست مخاطبین اسم و شماره آپا خودنمایی میکرد. سریعا تماس گرفتمو با ذوق گوشیو در گوشم گذاشتم. صدای گرفته و خستش کوه امیدمو از هم پاشوند. قطره اشکی از کنار چشمم رو گونم سر خورد.
یونگی: آپا.
صدای آپا انرژی گرفت‌ جوری رفتار می‌کرد که انگار دنیا رو بهش دادن. با ذوق و نگرانی شروع کرد به سوال پرسیدن.
جونی: یونگ.. خوبی پسرم؟ چیزیت نشده؟ اون عوضی که اذیتت نکرده....‌
از حرکتش خندم گرفت.
یونگی: بسه آپا. من خوبم. تو چی. مریض شدی؟ صدات گرفته.
جونی: دوری ازت سخته یونگ.
بالشت رو بیشتر تو بغلم گرفتمو حجم بیشتری از عطرشو استشمام کردم.
یونگی: آپا نمیزارن برگردی پیشم؟
جونی: خودم که خیلی دلم میخواد برگردم ولی نمیزارن.
یونگی: دلم برات تنگ شده آپا.
جونی: دلم منم برات تنگ شده گربه کوچولو.
یونگی: من گربه نیستم .
جونی: ولی لونا همیشه تورو گربه صدا میکرد.
حرفش باعث شد مکثی کنم. از نبود اوما و آپا کنارم خیلی حس بدی داشتم. بغض تو گلومو سنگینی میکرد
جونی: شنیدم اصلا به تغذیه اهمیت نمیدی. تهیونگ گفت تنها دلیل اینکه اجازه داد باهم حرف بزنیم این بود که غذا نمیخوردی.
یونگی: اخه نمیتونم.
جونی: ببین یونگ نمیدونم کی میتونیم دوباره کنار هم برگردیم ولی تو باید بهم یه قولی بدی.
یونگی: چه قولی.
جونی: غذاتو بخورو سالم بمون. باشه؟
یونگی: باشه ولی تو هم باید بهم قول بدی.
جونی: چشم. مواظب هولی ام باش. و اینو بدون که همیشه دوستت دارمو حواسم بهت هست. چه ازت دور باشم چه نزدیکت باشم.
دیگه تحمل سنگینی بغض تو گلومو نداشتمو به اشکام اجازه ریختن دادم.
یونگی: اپااا.. من نمیخوام بدونت زندگی کنم.
جونی: یونگی؟ واقعا داری گریه میکنی؟
هق هقم اجازه حرف زدنو ازم گرفته بود دلم میخواست الان تو بغلش باشم. بالشت رو محکم تر تو بغلم گرفتم.
جونی: گریه نکن یونگ. تو که....
با صدای باز شدن دری حرفشو نصفه رها کرد.
جین: چیکار میکردی.
جونی: هیچی.
جین: با یونگی حرف میزدی.
جونی: فکر نکنم به تو ربط داشته باشه.
جین: تو که میدونی کیا تو خونه پیش پسرتن. ازم نخواه کاری که نمیخوام رو روش انجام بدم.
جونی: باشه. باشه. داشتم با یونگی حرف میزدم.
جین: گوشی.
جونی: هنوزم کارم باهاش تموم نشده.
جین: میخوام باهاش حرف بزنم.
جونی: یونگ؟
با دادو گریه گفتم:
یونگی: ازش متنفرم آپا. دلم میخواد کاری که با اوما کردو سرش دارم. میخوام تلافیشو سرش درارم.
گریم بیشتر اوج گرفت. با پیچیدن صدای جین تو گوشم همه چیز مثل یه فیلم برام استپ شد.
جین: سلام یونگ. میدونم خیلی نگران پدرتی ولی باید بگم جاش اینجا خیلی خوبه. بهتره ترغیبش نکنی که بیاد پیشت چون نمیتونه. پس مثل یه پسر خوب زندگیتو بکن.
یونگی: خفه شو.
جین: اصلا آدم با ادبی نیستی یونگ.
با تموم توانم داد زدم:
یونگی: خفه شو قاتل...
هولی با ترس به زیر تخت جهیدو صدای پارس های خفه اش بین صدای نفسام گم شد.
جین: مادرت به دست کس دیگه ای کشته شده پس بهتره اینقدر باهام بد رفتار نکنی.
صدای بوق متعدد گوشی بیشتر از قبل عصبیم میکرد. زانوهام بغل کردمو شروع به گریه کردم. شاید این تنها راهی بود که میتونست از دلتنگیم کم کنه.
(تهیونگ)
نگاهی به ساعت کردم. عدد ۲ روش خود نمایی میکرد. کلافه از ماشین پیاده شدمو به سمت آپارتمانش رفتم. بعد از کمی معطلی وارد خونه شدم.
کارن: سلام آقای کیم.
ته: در چه حاله؟
کارن: تازه خوابیده.
بی توجه به حرفش از کنارش رد شدمو در اتاق رو باز کردم. یونگی در حالی که پتورو چسبیده بود بخواب رفته بود

 یونگی در حالی که پتورو چسبیده بود بخواب رفته بود

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।

از کیوت بودنش لبخندی رو لبم نشست. موهاشو از تو صورتش جمع کردمو عقب عقب از اتاقش خارج شدم. خیلی دلم میخواست تا ابد مال خودم کنمش ولی الان نه وضعیت جسمی و نه روحیش هیچ کدوم خوب نبود. پس بیخیال افکارم شدمو از اتاقش زدم بیرون.
(نامجون)
با عصبانیت گوشیو از دستش کشیدم.
جونی: چرا گوشیو روش قطع کردی؟
جین: باهام درست صحبت کن.
جونی: دهنتو ببند. واقعا نفرت انگیزی.
جین: الحق که پسرتم عین خودته.
دستمو رو شقیقه هام فشار دادمو سعی کردم اروم باشم. اون نباید همچین رفتاری رو با یونگی تو اون وضعیت میکرد. دستشو کشیدمو رو تخت انداختمش. خودمم روش قرار گرفتمو جفت دستاشو بالا سرش قفل کردم.
جین: چیه زورت نرسید؟ به من که اینجوری بد نمیگذره.
دستمو رو گلوش قرار دادم.
جونی: تو حق نداشتی اونجوری باهاش رفتار کنی.
فشار پامو رو دیکش بیشتر کردم. ناله هاتش از بین لباش خارج شد. با گرفته شدن دیکم تو دستش شوکه نگاش کردم.
جین: بهم بدش جونی. میخوام ببینم تو عصبانیت چجوری میشی.
واقعا چه دفاعی در برابر خودمو یونگی ازش داشتم؟ هیچی. هیچی نداشتم تا از یونگی محافظت کنم. نباید باهاش بد رفتار میکردم. تا بخودم اومدم دیدم لخت روم خوابیده.
جین: حضور تو باعث شد همه چیزمو کنار بزارم. حتی غرورمو. پس جونی....
بین دو تا پام نشستو دیکمو تو دستش گرفت.
جین: لطفا بفاکم بده جونی.
با فرو رفتن دیکم تو دهنش حجم بیشتری از پتو رو تو مشتم گرفتم.
جونی: فاکک جیناااا...
ذهنم رو حرکاتش قفل کرده بود. با هر بار لغزیدن زبونش رو دیکم روحم از بدنم جدا میکرد.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. پهلوهاشو گرفتمو از رو زمین بلندش کردم. دستامو زیر بوتاش قرار دادمو بلندش کردم. سرم درست روبه روی نیپلش بود. مکی بهش زدم که موهامو تو مشتش گرفت.
جین: لونارم همینجوری بفاک میدادی؟
جونی: وقتی تورو دارم چرا باید به لونا فکر کنم.
دیکمو یجا تو اون حفره تنگش فرو کردمو شروع به ضربه زدن کردم. فرو رفتن ناخوناش تو شونه هام باعث شد ناله ای از درد کنم.
جین: فاک جونییی.... این خیلی... عمیقه... فاکک..
رو میز توالت تکیش دادمو برش گردوندم. حالا میتونست به وضوح خودشو  تو ایینه رو به روش ببینه.  دستامو زیر زانوهاش قفل کردمو ضرباتمو تند تر از قبل ادامه دادم.
جین: اههه... جونییی... ت..تمومش کنن... اههه... فاک جونی... اینجوری.... نمیتونمم....
جونی: چرا؟ نمیخوای ببینی چجوری بفاک میری؟
به دستام چنگی زد.
جین: اروم... جونی... اههه... اخخ.. صبر کن... جونیییی....
اسممو فریاد زدو کام شد. رو تخت پرتش کردمو دوباره به ضربه زدنم ادامه دادم.
جونی: من هنوز نیامدم جینی. باید کمکم کنی یونگیو فراموش کنم.
جین: تا صبح همراهیت میکنم عزیزم.
لباشو رو لبام گذاشتو مشغول بوسیدنم شد. چطور میتونستم به لونا فکر نکنم حس میکردم اصلا لونایی وجود نداشت. یعنی داشتم تموم قلبمو در اختیار جین قرار میدادم؟
_________________________________________
سلام به همه
امن تموم تلاشم بود.
فردا امتحان دینی نوبت دارم.
لطفا دعا کنین خوب بدمش.😭😭
حس میکنم هیچی بلد نیستم خداا🤯😭

don't touch my little boy जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें