part9

283 19 12
                                    

[جین]
یه چیزی درست نبود. تحدیدای دایون و جواب ندادنای جونی یه ربطی بهم داشتن. نکنه رفته سراغشون. با حرص غلتی رو تخت زدم. تخت هنوز هم بوی جونی رو میداد. نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم. تازه چشمام گرم شده بود که در اتاق با شدت باز شد. سریعا تو جام نشستم.
جین: چته... این چه وضعه اومدن تو اتاقه.
تهیونگ با رنگی پریده در حالی که از عصبانیت نفس نفس میزد گوشیو به جین داد.
دوتا پادیگارد جلو در خونه یونگی بی هوش افتاده بودن و در خونه هم نیمه باز رها شده بود.
جین: چه وضعشونه.
ته: اینو دایون برام فرستاده.
با شنیدن اسم دایون عرق سردی رو رو کمرم حس کردم. نباید دست رو دست میزاشتم. سریعا از رو تخت پایین اومدم.
جین:اون دوتا احمق اونجا چه غلطی میکردن.
ته: میخوای چیکار کنی.
بدون معطلی گوشیمو برداشتمو از اتاق خارج شدم. تهیونگ هم به دنبالم خارج شد.
جین: سریعا به دیوید بگو ماشینو آماده کنه. میریم پیش دایون. نباید بزارم بیشتر از این تو زندگیمون دخالت نکنه.... لااقل تو زندگی منو جونی.
تهیونگ درست مثل یه بچه حرف گوش کن‌ در عرض چند ثانیه تموم کارارو انجام دادو حاضر آماده پایین پله ها منتظرم بود. لباسامو عوض کردمو به سرعت از پله ها پایین رفتم.

استایل تهیونگ و جین 👆بدون اتلاف وقت سوار شدیمو به سمت دفتر دایون حرکت کردیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

استایل تهیونگ و جین 👆
بدون اتلاف وقت سوار شدیمو به سمت دفتر دایون حرکت کردیم.
[نامجون]
به زور چشمامو باز کردم. اینجا چه خبره. یونگی کجاست.
جونی: یونگ؟
نگاهش به اطراف کردم. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. انگار هیچ نوری به جز اونی که بالا سرم بود اینجا قرار نداشت.
جونی: کسی هست؟ چرا منو آوردی اینجا. یونگی کجاست.
با شنیدن صدای بچگانه یونگی در حالی گریه میکرد خون تو رگام منجمد شد.
یونگی: اپااا...هق.... لطفا اپامو اذیت نکنین.... هق...توروخدا ولش کنین‌.. اپاااا....
لونا: تمومش کن.... چی از جونمون میخوای.... بسه داری مکشیش... جونییی...
خواستم دستامو رو گوشام بزارم تا از این عذاب خلاص بشم ولی تازه متوجه سردی دستبندی که دستامو به پایه صندلی بسته بود شدم.
جین: بازی با دم موش تاوان سنگینی داره جناب کیم. میخوام مرگ پسر کوچولوتو با چشمات ببینی...
[سوم شخص]
صدای شلیک رو شنیدو اتاق دوباره به سکوت مطلق فرو رفت.
به اشکاش اجازه ریختن دادم. چرا داشتن این کارو باهاش میکردن. دردی تو قلبش حس میکرد. نباید خودشو ضعیف جلوه میداد ولی وقتی بحث یونگی وسط بود جونی ضعیف ترین ادم جهان میشد. تموم اون لحظات درست مثل یه فیلم از جلو چشمش رد میشد. زجه زدنای پسر کوچولوش و کسی که جونش به جونش وصل بود همش تو سرم اکو میشد.
چشماشو رو هم فشار دادو با تموم توانش فریاد زد که تمومش کنن ولی این تازه شروع عذابی که براش در نظر گرفته بودن بود.....
جین با استرس پله های شرکت دایون رو طی میکرد. تهیونگ هم با سرعت به دنبال پدرش میدوید. جین بی توجه به منشی که اصرار داشت قبل از ورودشون با دایون هماهنگ کنن وارد اتاق دایون شد. دایون با یه لبخند از خود راضی در حالی که دستاشو قفل هم کرده رود به سمت در برگشت.
دایون: های جینی. فکر نمیکردم به این سرعت بیای.
جین: کجان.
دایون: یونگی که حسابش جداست ولی جونی...
از پشت میزش بلند شد.
دایون: یکم بخاطر خاطره ای که عشقش براش ساخته داره درد میکشه.
عرق سردی رو پیشونیم مرد نشست. تهیونگ بدون حرف به دایون نگاه میکرد.
جین: بزار بره.
دایون: به همین راحتی؟ من تازه پیداش کردم جینی.
جین خواست چیزی بگه به تهیونگ به حرف اومد.
ته: میشه باهم تنها حرف بزنیم.
جین شوکه به سمت تک پسرش برگشت. دلش می‌خواست بدونه چی تو سر پسرش میگذره.
تهیونگ دستشو رو شونه پدرش قرار دادو فشار ارومی داد.
ته: لطفا چند دقیقه بهمون وقت بده آپا. درستش میکنم.
پدرشو به بیرون هول دادو درو بروش بست. رو صندلی انتظار کنار در فرو اومدو سرشو بین دستاش گرفت. شاید واقعا تهیونگ میتونست نجاتشون بده.
تهیونگ درو بستو به سمت دایون برگشت.
ته: پیشنهاد تو قبول میکنم ولی یه شرط داره.
دایون: به نظرت تو موقعیتی هستی که بخوای واسم شرط بزاری؟
ته: من که میدونم کارت بهم گیره.
دایون از زیرکی پسر پوزخندی زد.
دایون: خیلی خوب. بگو چی میخوای.
ته: باید برای همیشه پاتو از زندگی آپا و نامجون بکشی بیرون.
دایون باری دیگه شگفت زده از حرف پسر پوزخند پر رنگتری زد
دایون: قبوله.
ته: کجا بریم دنبال جونی؟
دایون: با ماشین دم در برین. درضمن. از امشب به بعد پش من زندگی میکنی.پس وسایلای مهمتو بردار.
سری تکون دادو از اتاق خارج شد. با بسته شدن در، افکار های شیطانی دایون جلو چشماش قرار گرفت.
آیا یونگیو تهیونگ قدرت مقابله باهاشونو داشتن؟
جین با بیرون اومدن تهیونگ سریعا به سمتش رفت.
جین: چی شد؟
ته: میریم دنبال جونی.
جین: چیکار کردی.
ته: قرار شد بهش کمکم کنم تا یونگی رو تحت سلطه خودش قرار بده.
جین: دیوونه.....
ته: نگران نباش اپا. هیچ اتفاقی نمیفته. مهم اینکه دیگه به توو جونی کاری نداره.
جین: اگه بلایی سرت بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
ته: نگران نباش آپا.
این بار جین به دنبال تهیونگ راه افتاده بدو به سمت ماشینی میرفتن.
تهیونگ در رو باز کردو اول به اپاش اجازه داد تا سوار شه. خودش کم کنار مرد قرار گرفتو با حرکت کن گفتن جین دوباره سکوت بینشونو پر کرد.
جونی با تموم توانش سعی داشت دستاشو از باز کنه. درحالی بین گریش بی وقفه یونگی رو صدا میزد به دستاشو از دستبند به بیرون میکشید. عرق سردی تموم بدنشو در بر گرفته بود. سوزش دستاش امانشو بریده بود. سرشو پایین انداختو تو فضا تاریک اتاق فقط صدای خفیف هق هقش پلی میشد.
جونی در حالی که سرشار از حس گناه بود چشماشو روهم فشار داد. قطرات درشت اشک رو گونه های مرد سر میخوردن. یونگی الان باید کنارش می‌بود. باید تو بغلش نشسته بودو تو آرامشی که بهش میداد غرق می‌بود ولی الان حتی از خوب بودنش هم خبر نداشت. دلش براش تنگ شده بود. برای اون خنده پاستیلی جذابش، اون جدیت کیوتش، اون اشکاش که جیگرشو تا مغز استخوان میسوزوند.
با تموم توانش داد زد:
جونی: یونگیااا کجاییی....
جین به محض پیاده شدن از ماشین صدای فریاد عشقش رو شنیدو بدون اتلاف وقت به کارخونه متورکه وارد شد. در بزرگ ریلی رو به زور کنار زد. جونی با برخورد هجم زیادی از نور تو صورتش چشماشو بست.
جین با سرعت به سمتش دویدو جلوش زانو زد. دستاشو دو طرف صورت مرد گذاشتو اشکاشو پاک کرد.
جین: حالت خوبه جونی. اسیب که ندیدی.
در بین هق هقش به زور گفت:
جونی: ی..یونگی... هق.. کجاست...
جین عشقشو به آغوش کشید.
جین: نمیدونم ولی نگران نباش. تهیونگ با دایون حرف زده. قرار خودش شخصا مواظب یونگی باشه.
جونی: یونگی جاش پیش تهیونگ امن نیست. اون هنوز کامل خوب نشده بود. نباید این اتفاق میفتاد.
گریش دوباره شدت گرفت‌.
راننده ماشین با ارامش به سمتش جونی میرفتو پشتش قرار گرفت. دست بندشو باز کردو دستاش بخون نشسته جونی رو ازش بیرون کشید. جین با دیدن دستای جونی محکم تر به خودش چسبوندش.
جین: چرا به خودت اسیب میزنی جونی. من بهت قول میدم دیگه همچین اتفاقی نمیفته.
جونی: ولی یونگی...
با قرار گرفتن لبای جین رو لباش سکوت کردو هردو تو آرامشی که از همدیگه میگرفتن غرق شدن.
[یونگی]
با حس سوزش چیزی پشت دستم به زور چشمامو باز کردم. چه اتفاقی افتاده بود. آپا کجاست. به دستش که دیگه تو گچ نبود نگاه کرد‌. بلندش کردو کمی تکونش داد.
دایون: بهتره زیاد تکونش ندی.
سریعا به سمت صدا برگشت.
یونگی: آپا کجاست. چرا منو آوردی اینجا.
از رو صندلی کنار تخت بلند شدو کنار یونگی قرار گرفت.
دایون: نمیخوام بهت سخت بگیرم ولی باید خودتم همراهیم کنی.
لبخند تلخی رو لبم نشست. آخرین بار که این حرفو شنیدم اصلا اتفاقات خوبی برام نیفتاد.
دایون دستشو نوازش وار رو سرم کشید. به دست که سرم داخلش بود خیره شدم‌.
دایون: ازت میخوام تا وقتی شرکت پدریزرگت به نامت زده نشده اینجا بمونی و اگه فکر بیرون رفتن به سرت بزنه محبور میشم جور دیگه ای باهات رفتار کنم.
یونگی: من یه لحظه هم اینجا نمیمونم.
دایون: حرف اخرته؟
جوری رفتار می‌کرد که انگار اصلا واسش مهم نبود چی به روزم میاره.
یونگی: من از هر فرصتی برای فرار از این قبرستون استفاده میکنم.
با قرار گرفتن دست زن رو شونه دردمندم اخمامو توهم فرو کردم.
دایون: فکر کنم تصمیمتو گرفتی.
از کنارم بلند شد.
دایون: برو دوش بگیرم لباساتو عوض کن. دکتر قبل از اینکه بهوش بیای بخیه های شونتو کشیده. راحت باش. ساعت ۸ پایین منتظرتم.
به سمت در رفت که با حرف ایستاد.
یونگی: کی میتونم برم پیش اپام.
دایون: اپات به شرط اینکه پامو از زندگیشون بکشم بیرون آزاد شده. تو الان بخشی از زندگی منی و این یعنی اون تورم نخواسته.
به راهش ادامه دادو در رو پشت سرش بست. حرفش مثل خنجری تو قلبم جا خوش کرد‌. یعنی آپا واقعا دیگه نمیخواست ببینتم. جین باز هم زندگیمو از هم پاشوند. همه کاری کرد تا منو اپارو از هم جدا کنه و از آخر هم موفق شد. زانوهامو بغلم گرفتم.
نه اوما کنارم بود نه آپا. دیدی چیشد یونگی. باز هم شکست خوردی. تنها امیدم آپا بود که اونم منو کنار گذاشت. دیگه به کی میتونستم اعتماد کنم؟ خودم جواب خودمو دادم. هیچ کس. سرمو بین دستام گرفتم. چیکار باید میکردم. سرم رو از دستم بیرون کشیدمو پنبه ای رو روی زخمم فشار دادم. باهمون وضعیت به سمت حموم رفتمو درو پشت سرم بستم. بعد از گرفتن یه دوش درستو حسابی به بیرون اومدم.
همونطور که بند حوله حموم رو دور کمرم سفت میکردم از حموم بیرون اومدم. در کمد رو باز کردمو با دیدن لباسای داخلش سریعا درو بستمو بهش تکیه دادم. چشمام از این گرد تر نمیشد. نیشگون از بازوم گرفتم تا مطمئن شم بیدارم. از دردش دستمو روش گذاشتم. لعنتی یعنی بازم قرار بود... سرمو به دو طرف تکون دادم. نه دیگه نمیخوام اون اتفاق بیفته. با امید اینکه بتونم تو کشو ها لباس بهتری پیدا کنم درشو باز کردم با دیدن وسایلای توش نفسم بند اومد. شوکه بستمشو به سمت کمد کناری رفتم.
یونگی: لطفا تو این یکی چیزای منحرفانه نباشه.
چشمامو بستمو کامل بازش کردم. دستامو رو صورتم قرار دادمو به اروم از بین انگشتم به داخل کمد نگاه کردم. با دیدن پیرهن و شلوار مشکی رنگی سریعا برداشتمو مشغول پوشیدنشون شدم.

 با دیدن پیرهن و شلوار مشکی رنگی سریعا برداشتمو مشغول پوشیدنشون شدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با حوله کوچیکی موهامو خشک میکردم که دایون وارد اتاقم شد.
دایون: تموم شد؟ مشتریات الان میرسن زود باش.
از حرفش جا خوردم.
یونگی: مشتریام؟
دایون: انتظار نداری که اینجا بخوریو بخوابی. باید یه جوری پولی که برای این اتاقت دادمو بهم برگردونی.
یونگی: من متوجه نمیشم.
گیج نگاهش میکردم.
دایون: اشکال نداره‌. از فردا شب بیشتر با کارت آشنا میشی.
لبخند مزخرفی زدو از اتاق به بیرون رفت. استرس خاصی داشتم. بعد از مرتب کردن موهام بالم لب آلبالویی توجهمو جلب کرد. نگاهش به قیافه رنگو رو رفتم کردم. شاید بهتر باشه یکم ازش بزنم. کمی رو لب های بی روحم زدمو به ارومی در اتاق رو باز کردمو ازش خارج شدم. خونه خیلی بزرگی بود. تقریبا شبیه عمارت جین بود ولی کمی بزرگ تر. به ارومی از پله ها پایین میرفتم که با صدای دایون به سمتش برگشتم. سریعا به سمتش رفتمو کنارش ایستادم.
دایون: خوب آقایون. ایشون یونگی هستن.
کارن: سلام کیتن.
دستشو سمتم گرفت. به دایون نگاه ریزی کردمو بهش دست دادم. خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که مانعش شد.حرکت انگشتش پشت دستم حس بدی بهم می‌داد. دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم.
دایون: اول پولشو میخواد.
مردی که تا دقایقی پیش ساکت بود نزدیکم اومدو یه دور کامل دورم زد. کامل اجزا صورتو بدنمو بررسی کرد. با اخم بهش خیره شدم.
مایکل: بیشتر از ۱۰۰ هزار تا نمیدم.
دایون: خیلیم عالی. مطمئنم یونگی کارشو خوب بلده.
گیج تر از همیشه بهش خیره شدم.
دایون: اول شام رو میل بفرمایید تا اتاق رو نشونتون بدم. با قرار گرفتن دست دایون پشتم باهاشون همراه شدم.
پشت میز نشستم. دایون برام از همه نوع غذا رو میز کشیدو جلوم قرارش داد. تشکر کردمو به ارومی مشغول خوردن شدم. دایون برام نوشیدنی ریختو جوری که اون دو نفر نبینن پودر سفید رنگی رو توش خالی کرد. ولی من دیدم. نگار هدفش هم همین بود. لیوان رو جلوم گذاشتم. متعجب نگاش کردم که با چشم بهم فهموند باید بخورمش.
دایون: یونگ نوشیدنیت رو بخورو برو اتاقت آماده شو.
با دودلی نوشیدنی رو برداشتم.
مایکل: نیاز نیست خودمون امادش میکنیم.
از چشم غره دایون فهمیدم هیچ راهی جز خوردن اون نوشیدنی فاکی ندارم. به ارومی چند جرعه‌ای ازش خوردم. چند دقیقه ای صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته. با حس نکردن تغییری تک بدنم باقیش رو هم خوردم. لیوانم رو روی میز قرار دادمو به دایون نگاه کردم. با لبخند سری به نشانه رضایت تکون داد.
دایون: خوب آقایون اگر سیر شدین میتونین بقیه مهمونی رو با یونگ بگذرونین.
سنگینی نگاهشون رو خودم حس میکردم. گرمای شدیدی رو حس میکردم. دایون برای لحظه ای هال رو ترک کرد. زیر چشمی به دو شخص رو به روم نگاه کردم. کاملا مشخص بود کره ای نیستن. ولی دقیقا اینجا چی میخواستن؟

_________________________________________




don't touch my little boy Where stories live. Discover now