شیش روز پیش از بوسان برگشتیم و این مدت من بیشتر خونه بابام اینا بودم، دیشب هم تهیونگ رو رسما بردم سر قرار و خب کلی رمانتیک بازی براش کردم که ذوق مرگ بود، عصری بردمش بیرون و یه برنامه پیک نیک خیلی رمانتیک براش ترتیب دادم،توی پارک مرکزی زیر انداز پهن کردیم و نشستیم کلی خوراکی هایی که اکثرشون رو خودم با کمک مامان درست کرده بودم خوردیم و تا تاریکی هوا بیرون بودیم و کلی بهمون خوش گذشت
از اون شب جشن فارغالتحصیلی تهیونگ که من یه جورایی واسطه بین هالمونی و کیم شدم انگاری هالمونی یکم روی خوش داره به کیم نشون میده ولی خاله هنوز دلش باهاش صاف نشده و همچنان خونه راش نمیده
دیروز که ما سر قرار بودیم مامان اینا خانواده تهیونگ رو شام دعوت کردن خونه ما و خب وقتی شب اومدیم خونه ما تهیونگ شنید یکم حالش گرفته شد و گفت به مهمونی نمیاد
من کلی باهاش حرف زدم ولی خب موفق نشدم راضیش کنم و گفت فکراشو میکنه اگر تونست میاد ، صبح زود هم از خونه ما رفت که من مجبورش نکنم بمونهمنم از وقتی رفته چند بار بهش پیام دادم ولی خب هنوز جواب قطعی بهم نداده ، من خودمو با کمک کردن به مامان سر گرم کردم
الان ساعت پنج بعد از ظهره و مامان همچنان داره کاراشو میکنه
-مامان حالا نگفتی چرا یهویی تصمیم گرفتی خاله اینارو دعوت کنی؟!
سینی شیرینی های داخل فر رو در اورد و گذاشت رو کابینت
$دلیل خاصی نداشتم خب بالاخره دیگه داریم فامیل میشیم باید بیشتر همو ببینیم، مخصوصا که این مدت اصلا درست حسابی پدر تهیونگ رو ندیدیم، بالاخره منم باید بیشتر ببینمش
-اقای کیم گفته که میاد؟!مشکوک نگاهم کرد
$اره ینی مادربزرگ تهیونگ گفت میاد، چرا پرسیدی؟!
شونه ای بالا انداختم که مشکوک نشه
-همینطوری اخه میدونی که اقای کیم همیشه درگیر کاراشه واسه همون پرسیدم
هومی کرد و شیرینی هارو چید توی ظرف پایه دار مخصوصش
$حالا تهیونگ کجاست؟! صبح بعد صبحانه سریع رفت
رفتم پیشش و یکی از شیرینی هارو کش رفتم
-کار داشت یکم، شاید شب نتونه بیاد
$وا خانواده خودش اینجان بعد نمیخواد بیاد؟!
گازی به شیرینی تو دستم زدم
-مامان میدونم بابا بهت گفته که تهیونگ با باباش یکم قهره لازم نیست خودتو بزنی به اون راهریز خندید و موهاشو داد پشت گوشش
$اره خب یه چیزایی بهم گفته ولی جلوی تهیونگ نگو که من خبر دارم، اینجوری شاید تو رو در وایسی من گیر کنه و اشتی کنن
تیکه اخر شیرینیمو خوردم و تو گلویی خندیدم
-ای ناقلا پس بی دلیل نبود خودتو زده بودی به ندونستن ، حله پرنسس بهش نمیگم
چشمک شیطونی بهم زد و ظرف شیرینی رو داد دستم
$ناخونک نزن بهش، ببر بزارش رو میز
سر تکون دادم و ظرف و روی میز وسط مبلی گذاشتمتو این مدت راجب خواب خودمو تهیونگ چیزی بهش نگفته بودم و الان که تنها بودیم بنظرم وقت خوبی بود بهش بگم
-چیزه مامان یه موضوعی رو میخواستم بهت بگم ولی میترسم بشینی گریه کنی
نگاهش نگران شد و تکیه داده به کانتر
$چیزی شده؟! بگو ببینم
نشستم رو صندلی دم کانتر
-قول بده گریه نکنی و پشیمونم نمیکنی از گفتنش
$داری نگرانم میکنی کوک، اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟!
موهامو عقب زدم و گفتم
-نه اتفاقی نیوفتاده.. خب چیزه منو تهیونگ به فاصله یه شب خواب عجیبی دیدیم، موضوع نگران کننده نیست ولی خب میترسم گریتو دربیارم
![](https://img.wattpad.com/cover/337717067-288-k879446.jpg)
YOU ARE READING
bunny and bear (Taehkook)
Fanfiction+میشه... میشه بغلم کنی؟! اروم با دست اشکاشو کنار زدم و با لبخند غمگینی گفتم -تهیونگ من همیشه اغوشم برات بازه، هر چقدر میخوای گریه کن، سکوت کن، خودتو خالی کن... فقط قول بده بعد این بارون چشمات یه رنگین کمون نشونم بدی ******** -ما همه چیز رو اونطور...