✏ pt . 37

312 50 44
                                    

چند ماه قبل ، وقتی که هنوز توی کافه ها و جاهای مختلف مشغول به کار بود ،اگه بهش میگفتن که قراره سال دیگه برای ثبت نام دانشگاه توی رشته موردعلاقت اقدام کنی ، فقط لبخند غمگینی میزد چرا که رفتن به داشنگاه حتی توی آخرین خط لیست برنامه های آیندش هم جایی نداشت . جیمین چند ماه قبل فقط برای زنده موندن و سقفی که بتونه زیرش با هیونگش زندگی کنه ،تلاش میکرد و واقعا هدف دیگه ای نداشت ، اما الان بعد از شروع کاری که اولش خیلی میترسید و کلی نگرانش بود ، اینجا بود . توی اتاق رئیسش و پشت میز کارش نشسته بود و با لپتاپ روی میز مشغول بررسی دانشگاه موردنظرش بود . لبخند از روی لب هاش پاک نمیشد و با اینکه چشم هاش مشغول خوندن متون مختلفی بودن ، دلش میخواست با صدای بلندی فریاد بزنه . داشت  آرزوی دیرینه‌ای که بین باتلاقی از قرض و بدبختی گم شده بود رو بیرون میکشید . حساب بانکیش توی این مدت حسابی چاق و چله شده بود و پسر موزرد حتی میتونست به گرفتن یک اتاقک کوچک نزدیک دانشگاهش فکر بکنه . فکر نمیکرد که هرگز کسی بتونه درکش کنه . اون برای داشتن همین زندگی ساده و کوچک خیلی تلاش کرده بود . از خیلی چیزها زده بود و کلی کار و سختی رو تحمل کرده بود تا الان به اون نقطه برسه و واقعا براش باارزش بود . حس میکرد بالاخره میتونه با سربلندی به پدر و مادرش از خودش بگه .
لپتاب رو بست و به رئیسش که با لبخند روی مبل روبه‌روش نشسته بود نگاه کرد.
_ تموم شد . البته ثبت نام اصلی وسطای تابستونه اما اسم من قراره توی لیست رزرو باشه به هرحال .

+ تبریک میگم جناب پارک .

کنار رئیسش نشست . سرشو روی سینش گذاشت و بغلش کرد.
_ خیلی ممنونم جناب " کیم ته " . همش بخاطر شماست.

تهیونگ با اونطور خطاب شدنش ، با انزجار صورتشو برگردوند و کمی عقب رفت .
+ جیمین لطفا اونطوری صدام نکن . با تشکر از هیونگت حالم از کلمه " کیم ته " بهم میخوره .

نگاهی به ساعتش انداخت .
+ دیگه کم کم باید اماده بشم .

به بلند شدن رئیسش نگاه کرد و خندید . ظاهرا هیونگش توی بهم ریختن اعصاب رئیسش کم‌کاری نکرده بود و خیلی خوب اثرشو به جا گذاشته بود.
با دیدن رئیسش که به طرف اتاقک لباس ها رفت خنده از روی لب هاش پاک شد . دوباره یادش اومده بود که اون پسر داشت میرفت . بلند شد و دنبالش رفت .
_ حتما باید توهم بری؟

تهیونگ به طرف موزردش که سرشو پایین انداخته و با آستین لباسش بازی میکرد نگاهی انداخت. هردو دستشو دوطرف صورتش گذاشت و سرشو بلند کرد.
+ عزیزم گفتم که امضای آخرو من باید بزنم پس حتما باید اونجا باشم .

آخر جملشو با حرص گفت و بعد از بوسه کوتاهی روی موهاش دوباره برگشت تا چمدونشو دربیاره . دیگه کم‌کم باید اماده میشد. با یاد آوری دوباره پدرش اعصابش بهم رخته بود . خوب میدونست  اون مرد چه حیله هایی توی سرش داشت و این سفر کاری یهویی و قرارداد کاری همش فقط یه سری بهونه‌ی مزخرف برای رسیدن به خواسته ی اون مرد بود. این اواخر از هیچ چیزی برای کشیدنش به شرکت و سپردن کلی کار روی سرش دریغ نمیکرد‌ و تهیونگ واقعا نمیخواست جزوی از مهره های شرکت پدرش بشه ولی ظاهرا چا‌ره ‌ای هم جز قبول کردنش نداشت . فعلا قدرت دست اون بود .
پسر کوچکتر در سکوت به رئیسش توی گذاشتن لباس مناسب داخل چمدونش کمک میکرد .
_ چند روز میمونی ؟

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now