✏ pt . 41

249 32 46
                                    


یک ساعتی از رفتن جونگ‌کوک میگذشت . پسر موزرد در بی‌روح ترین حال ممکن درحال خشک کردن میوه هایی بود که روی میز بزرگ آشپزخانه قرار گرفته بودن . آخرین میوه رو هم برداشت و با اکراه پاکش کرد . کاش میتونست به اتاقش بره و چند ساعتی رو با خودش خلوت کنه . انرژیش برای امروز ته کشیده بود و واقعا حس و حال انجام هیچ کاری رو نداشت . بعد از قرار دادن میوه ها توی ظرف مخصوص خودشون ، نگاهی به سویانگ انداخت که پشت بهش ، بی‌صدا مشغول خورد کردن سبزیجاتی بود که جیمین دیدی بهشون نداشت .
خواست از جاش بلند بشه که با ورود ناگهانی وون ، هردو فرد داخل آشمزخانه به طرفش برگشتن و تعظیم کوتاه و نصفه نیمه ای انجام دادن .
× آجوما چویانگ و سامدونگ کجان؟

+ امروز قرار بود انباری ته باغ رو تمیز کنن احتمالا اونجا باشن . اگه کارشون دارید صداشون کنم .

وون سری به نشونه نه تکون داد و به طرف جیمین برگشت .
× نه نمیتونیم صبر کنیم . آقای رئیس اومدن و ظاهرا یه مدت قراره اینجا بمونن . جیمین امکانش هست تو اتاقشونو آماده کنی ؟ ایشون توی سالن منتظرن .

پسر موزرد لب هاشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد .
_ البته ، کدوم اتاقو باید براشون آماده کنم.

با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت و چند قدم به طرف وون حرکت کرد.
× چمدان هاشون توی ورودیه . اول اونارو برداریم اتاقو بهت نشون میدم .

با حرکت وون به دنبالش راه افتاد . با سورپرایز آقای رئیس زیادی جا خورده بود و الان از شدت استرس تپش قلب شدیدی گرفته بود . حتی دیگه نمیتونست به احتمالات ممکن و یا هرچیز دیگه ای فکر کنه . دلش میخواست تو یه جای خلوت با تمام وجود فریاد بزنه . همه چیز زیادی شلوغ و مسخره به نظر میرسید و قلب پسر موزرد با تمام وجود میترسید . هم از تهیونگ و هم از پدرش میترسید و واقعا نمیخواست به دلیل پشت اومدن آقای کیم به اینجا فکر کنه . فعلا میتونست خودشو با کار کردن مشغول کنه تا به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه .
با رسیدن به سالن و دیدن چهار چمدان بزرگی که کنار همدیگه بودن ، تمام خیالات خامش پودر شد و رفت روی هوا ، چرا که اینهمه وسایل مطمئنا برای اقامت بلند مدتی بود . با صدای قدم هایی که میشنید برگشت و آقای کیم رو دید . تعظیم نود درجه ای کرد و پشت وون ایستاد.
_ خوش اومدید قربان .

درحالی که سرش پایین بود زمزمه کرد و مرد مقابلش فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد . وون چند قدم جلو تر رفت و درست مقابلش ایستاد .
× چیزی لازم داشتید قربان ؟

قبل از اینکه مرد میانسال پاسخی بهش بده در بزرگ ورودی باز شد و دختر قد کوتاه جوانی که اون هم چمدانی به همراه داشت وارد شد و بلافاصله تعظیمی کرد و با صدای بلندی سلام داد .
آقای کیم پوزخند کمرنگی به قیافه ی بهت زده وون زد .
+ خوش اومدی خانم پارک .

رو به وون برگشت و ادامه داد :
+ جیهیو رو که یادت نرفته وون ؟ این مدت که اینجام به من خدمت میکنه .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now