✏ pt . 3

2.7K 352 29
                                    


تمام طول مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشده بود . جیمین غرق در افکار خودش بود و جرعت حرف زدن و سوال پرسیدن نداشت ؛ به آینده مبهم خودش فکر میکرد ، لحظه ای شاد بود و لحظه ای غمگین ، گاه آسوده بود و گاه نگران .
از الان دلتنگ هیونگ غرغرو و دوست داشتنی اش بود ، دلتنگ خانه گرم و کوچیکشون ، دلتنگ خاطرات تلخ و شیرین...
جیمین و جین فقط دوست همدیگه نبودند ، اونا مثل دو برادر بودند ؛ برادرانی که با وجود سختی های بیشمار ، هرگز یکدیگرو رها نکرده بودند.
بغض لجباز لعنتیش دوباره داشت راهش رو طی میکرد اما قبل از موفق شدنش چشم هایش را محکم روی هم فشار داد ، سرش را به دو طرف تکون داد و از افکار آزار دهندش بیرون اومد و به خیابان شلوغ روبه رویش چشم دوخت .

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

تقریبا یک ساعت بود که در راه بودند ، جیمین هر چند دقیقه یکبار نفس عمیقی میکشید ؛ وون حال آشفته پسر را میدید و البته که حالش رو درک میکرد ، چنین تغییر بزرگی در زندگیش اونم توی یک روز چیز کوچکی نبود .
جیمین به طرف وون برگشت و پرسید :
_ اومم ... ببخشید ، چقدر دیگه مونده تا برسیم ؟
+ کم مونده ، تقریبا رسیدیم.

جیمین هومی گفت و دوباره به بیرون از پنجره زل زد ، متعجب به خیابان نگاه میکرد ، تا به حال این قسمت از شهر رو ندیده بود که هیچ ، حتی از وجود چنین محله ای خبر هم نداشت !
هر دو طرف خیابان عریض پر بود از خانه های ویلایی بزرگ و عمارت های پر زرق و برق ؛ خانه ها به قدری بزرگ به نظر میرسیدند که جیمین فکر میکرد که اگر توی یکی از آنها زندگی میکرد مطمئنا چند هفته طول میکشید تا همه جای خانه را بشناسه !
بالاخره وون ماشین را به طرف در بزرگ فلزی هدایت کرد ، پس از چند ثانیه در باز شد و ماشین داخل رفت و جلوی اتاقک نیمه شیشه ای که کنار در قرار داشت ایستاد .
دو مرد قد بلند با کت و شلوار سیاه از اتاقک خارج شدند و در ها را برای هر دو باز کردند .
یکی از آنها به دستور وون چمدون جیمین را از ماشین برداشته و دیگری ماشین را به پارکینگی که مکانش برای جیمین نامعلوم بود برد.
جیمین با دهانی که از تعجب باز مونده بود به اطراف نگاه میکرد .
یعنی واقعا قرار بود از این به بعد توی همچین جایی زندگی کنه ؟ البته گفتن " جا " به همچین بهشتی بی انصافی بود !!
عمارت روبه رویش بیش از اندازه بزرگ و زیبا بود ؛ جلوتر از ورودی حوضچه دایره ای بزرگی وجود داشت که که باغ اطرافش را به دو قسمت تقسیم میکرد .
باغ اطراف عمارت به قدری بزرگ بود که دید جیمین به انتهایش نمیرسید ؛ اطراف باغ رو هم دیوار های نرده ای بلندی احاطه کرده بود و اینجا فقط قسمت جلویی عمارت بود !
جیمین مثل بچه ای ذوق کرده بیصبرانه منتظر بود تا جای جای این باغ بزرگ و زیبا رو کشف کنه .
وون لبخند کوچکی به رفتار جیمین زد و به طرف نگهبان برگشت و گفت :
+ چمدون آقای پارک رو ببرید داخل و به اتاقش بزارید .

نگهبان تعضیمی کرد و به طرف عمارت رفت.
جیمین بالاخره نگاهشو از باغ گرفت و به وون نگاه کرد و گفت :
_ واقعا باغ زیبایی هستش ، معلومه که خیلی خوب ازش مراقبت میشه .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now