✏ pt . 7

2.5K 321 40
                                    

نزدیکای ساعت هفت بود که خواب شیرین صبحش بخاطر سر و صدا های غیر قابل تحمل توی عمارت ، به هم خورده بود .به شانس خودش لعنت میفرستاد ، حالا یه روز رئیسش بیدارش نکرده بود و اون بازم مجبور بود زود بیدار بشه !
با اخم از پنجره اتاقش به باغ عمارت نگاه میکرد که چطور افراد زیادی در حال تکاپو بودن . از نظر جیمین تمامی این کار ها ، اونم فقط برای یه مهمونی ، خیلی غیر ضروری و بیش از اندازه بود ؛ توی این دو روز افراد زیادی به عمارت اومده بودن و تقریبا گوشه به گوشه این خونه ی بزرگ رو تمیز میکردن که البته با وجود پرکاری ها و تلاش های بینهایتشون ، باز هم از غضب تهیونگ همیشه عصبی ، در امون نبودن ؛ خیلی هاشون از همون روز اول از طرف تهیونگ بیرون شده بودن و افراد جدیدی جایگزینشون شده بود !
البته اون از بقیه شنیده بود که آقای جوانشون ، یا به قول خودش "آقای دیوونه ی منحرف " ، خیلی روی مهمونی هاش حساسه و دوست داره که همه چیز بهترین باشه . تنها نکته ی مثبت این مهمونی از نظر جیمین این بود که ، کمی هم که شده از دست رئیسش راحت شده بود چون که تهیونگ تمام روز رو مشغول داد و فریاد و ایراد گیری از کار های بقیه بود و وقتی برای جیمین نمیموند و البته اینکه اون به جیمین دستور داده بود که تا پایان این مهمونی زیاد توی دست و پا نباشه !

پوفی کرد ، از کنار پنجره جدا شد و به طرف حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره و روز خسته کننده دیگه ای رو شروع بکنه...

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

سر راهش به تمامی خدمتکار ها تعظیم میکرد و لبخند مهربونی رو تحویلشون میداد تا کمی هم که شده انرژی بگیرن چون که از نظر جیمین و طبق تجربیات کوتاه مدتی که داشته ، کار کردن توی این عمارت با همچین رئیسی ، عزم و اراده ای قوی و صبری بی نهایت میخواد !

جلوی در آشپزخونه ایستاد و طبق عادت همیشگیش نفس عمیقی کشید ، لبخند مهربون و پر انرژیشو روی لبهاش کاشت و وارد شد ...
رو به افراد آشنایی که همگی مشغول انجام کاری بودن ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد
_ سلام همگی ، صبحتون بخیر و خسته نباشید !

همه به طرفش برگشتن و با لبخند جواب سلامشو دادن ، به طرف میز بزرگ وسط آشپزخونه رفت ، دستاشو تکیه گاه بدنش کرد و رو به سویانگ گفت :
_ آجوما ، کمک لازم ندارین ؟

سویانگ با لبخند پاسخ داد :
× نه عزیزم ، قبل از هر چیزی برو بشین اونجا یه چیزی بیارم بخور ، بعد میتونی بری به کارت برسی

جیمین لبخند کوتاهی زد و با خجالت گفت :
_ اوه نمیخواد بین اینهمه کارتون زحمت بکشید ، من خودم یه چیزی میخورم شما به کارتون برسید ...
× چه زحمتی ، برو بشین الان میارم

همه با بهت به اون دو تا نگاه میکردن ، رفتار سویانگ با جیمین خیلی مهربون و متفاوت بود ...
لبخندی که به ندرت ازش میدیدن رو الان بخاطر جیمین هر روز میبینن !

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now