✏ pt . 28

2K 316 63
                                    


با حس نشستن چیزی روی تختش کمی هوشیار شد . تکون کوچکی خورد و سرشو به سمت دیگه ای برگردوند ؛ بین خواب و بیداری بود که اینبار نوازش هایی رو روی موهاش حس کرد . به سختی پلک هاشو از هم فاصله داد . بخاطر نور اتاق اخم کوچکی بین ابروهاش شکل گرفت . هنوز کامل به خودش نیومده بود که صدای خنده ی کوتاهی شنید . نگاهشو با خستگی بالا آورد . پسر بزرگتر با لبخند علاق مندی بهش خیره شده بود .

هنوز کامل موقعیت رو درک نکرده بود ،با حس دست هایی که همچنان به نوازش موهاش ادامه میداد ، چند باری به طور احمقانه ای پلک زد و بعد طوری که تازه متوجه شده باشه ، سریع مثل سیخ سر جاش نشست . رئیسش توی اتاقش و کنارش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد؟

تهیونگ تک خنده ی دیگه ای کرد و خودش هم به حالت نشسته در اومد. پسر کوچکتر نگاهش نمیکرد و ظاهرا همچنان توی شوک بود .

+ صبح بخیر

بدون اینکه چیزی بگه نگاه کوتاهی به پسر بزرگتر انداخت و سرشو تکون داد.

با به یاد آوردن وضعیت آشفته هر صبح خودش ، با حرکت کاملا آروم و نامحسوسی سرشو سمت دیگه ای برگردوند و سعی در مرتب کردن موهای فر و بهم ریختش کرد . البته که اولین باری نبود که رئیسش اونو اینشکلی میدید و جیمین میتونست قسم بخوره که حالت های بدتر از اون رو هم دیده ، اما خب الان از اینکه شلخته دیده بشه بدش میومد . به طور احمقانه ای بعد از اعتراف پسر بزرگتر به چیز هاییی که قبلا براش مهم نبودن ، بیشتر اهمیت میداد و یکی از اون چیز ها هم ظاهرش بود.

تهیونگ با دیدن معذب شدن جیمین ، لبخند ساختگی زد . از روی تخت بلند شد و روبه روی پسر موزردی که نگاهش پایین بود و همچنان نگاهش نمیکرد ایستاد.

با هردو دستش موهای بهم ریختشو مرتب کرد و در نهایت دستهاشو دو طرف صورتش گذاشت و سرشو بالا گرفت .

+ میرم پایین توهم اماده شو بیا باشه ؟

جیمین با چشم های گشاد شدش سرشو تکون داد و پسر بزرگتر بالاخره دستهاشو از صورتش جدا کرد . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

به محض خروج پسر بزرگتر از اتاق ، جیمین نفس حبس شدشو آزاد کرد . دستشو روی قلبش که محکم به قفسه ی سینش میکوبید گذاشت و با شوک به در بسته خیره شد .

بعد از قرار زوری که جیمین با رئیسش داشت ، تهیونگ بیشتر بهش نزدیک میشد ؛ بیشتر موهاشو نوازش میکرد ، از هر فرصتی برای گرفتن دست هاش و یا بغل کردنش استفاده میکرد و خب واقعیتش جیمین از هیچکدوم از اینها بدش نمیومد . بدش نمیومد ولی نمیدونس چرا نمیتونست بهشون عادت کنه . نمیدونست چرا هر با در این حد واکنش نشون میده. این‌روز ها قلبش بدون اجازه از خودش و فقط با کوچکترین تماس از سوی پسر ، شروع به سر و صدا میکرد .

از روی تختش بلند شد . غذای مخصوص بومی که آجوما به تازگی براش خریده بود رو برداشت و داخل ظرف ریخت .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now