✏ pt . 29

2.3K 362 204
                                    

آخرای زمستون سرد بود و پسری که بی هدف قدم برمیداشت بیشتر از همیشه در معرض سرمای سوزناک زمستون قرار میگرفت. از وقتی که از اتوبوس پیاده شده بود ، با قدم های سنگینی راهشو پیش گرفته بود . بی‌توجه به اطرافش فقط قدم میزد و در افکار خودش غرق شده بود. دلش بیشتر ازهمیشه به آرامش نیاز داشت ، آرامشی که از بود و نبودش خبر نداشت. حالا که فکر میکرد بهتر متوجه میشد که در کنار اون پسر کمتر فکر میکرد و بیشتر آرامش داشت . کمتر سردش میشد و بیشتر گرم .

سرمای زمستونی زندگی اون هم رو به پایانش بود ؟ پس چرا مطمئن نبود؟ چرا وقتی تنها بود فکر میکرد؟چرا میترسید و این ترسش بیشتر از هر چیزی براش ترسناکتر بود... جیمین جز جین کس دیگه ای رو توی زندگیش نداشت و الان غریبه ای که به زور سعی در اومدن به امن ترین پناهگاهش داشت ، اون رو میترسوند . احساسات بی مانندی که توی روح و قلبش به وجود میاورد اون رو میترسوند . پسر جدیدی که این روزها ادعای دوست داشتنشو میکرد ، براش نا آشنا و مبهم بود و قطعا نمیدونست که تمام حرف هایی که به زبون میاره ، چه تاثیری ممکنه روی قلب محبت ندیده ی جیمین به وجود بیاره . پسرک نمیتونست برای تهیونگ اون چیزی که میخواد باشه . نمیتونست اجازه ی ورود به قلبشو بهش بده وقتی که حتی از موندنش مطمئن نبود. احمق نبود و میدونست که آدمی مثل اون پسر قصد موندگار شدن نداره . تهیونگ خیلی راحت از دوست داشتن و خواستنش حرف میزد. خیلی راحت احساساتشو به زبون میاورد و اون رو به موندن و قبول کردن مجبور میکرد . اما هیچوقت نمیفهمید که تمام این کارهاش چقدر برای جیمین ترسناک هستن . جیمین از عشق و ترک شدن هراس داشت . بعد از مرگ پدر و مادرش ، دیگه هیچوقت اجازه ی ورود کسی و یا چیزی رو که از موندنش مطمئن نبود رو به زندگیش نداده بود . ترک شدن و بازماندنش در خاطرات تلخ و شیرین براش دردناکترین عذاب دنیا بود و اون هرگز دوست نداشت که دوباره این اتفاق بیوفته . اون فقط ترسیده بود و به هیچ عنوان قصد رویارویی با این ترسش رو نداشت . میدونست که اگه همینطوری ادامه بده ، بالاخره به دام احساساتی که درش شکل میگرفت میوفتاد و بعدش براش عذاب بود . همه ی اینها رو میدونست ، میدونست اما با این حال تضاد شرینی درش شکل گرفته بود ، قسمتی فریاد میزد که نمون و فرار کن وقسمتی که به موندن و حس کردنش التماس میکرد و باید اعراف میکرد که خودش کمی ، فقط کمی ، طرف قسمت دوم بود .

احساسات تازه شکل گرفته ی درونش با وجود ترسش ، براش زیبا و ارزشمند بودن .

تصمیمی نداشت و البته که نمیتونست تصمیمی بگیره . شاید بخاطر همون بود که امروز بیشتر از همیشه به حرف زدن با هیونگش نیاز داشت . دلش برای آرامش وجود هیونگش تنگ شده بود .

جلوی آپارتمان ایستاد و لبخندی که همیشه با دیدن اینجا سراغش میومد ، روی لب هاش نشست . وارد شد و برخلاف همیشه ، کلیدشو از جیبش بیرون آورد . به آرومترین شکل ممکن وارد ساختمان شد که البته سکوت اطراف زیاد طول نکشید و با جیغ گوشخراش هیونگش به پایان رسید .

Dark Flare | VminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin