✏ pt . 23

2.1K 372 98
                                    

بیبی ها ،گاها واتپد موقع آپ فیک ، نوتیفیکیشن نمیفرسته به ریدر ها . مثل پارت قبل که هر کاری کردم نشد . بعضی ها گفتن که نوتیف اومده براشون و بعضیا کلا ندیدن . پس لطفا قبل خوندن این پارت ، مطمئن بشید که پارت قبل (۲۲) رو خوندین .
ممنون💜💜💜💜
__________________________________

با حرص در اتاقشو به هم کوبید و در حالی که اخم شدیدی بین ابرو هاش شکل گرفته بود ، خودشو روی تختش پرت کرد . واقعا احمق بود که بعد از اعتراف یهویی رئیسش دلش به حالش سوخته بود ، چون که به هر حال اون کیم تهیونگ لعنتی یه زور گو و عوضی تمام عیار بود !
چطور فکر کرده بود که خیلی راحت قراره بزاره بره !
درسته که اون عوضی بهش فرصت " مثلا " فکر کردن داده بود ، اما درواقع هیچ فرصتی در کار نبود و اینو بعد از مکالمه ی چند دقیقه پیشش با رئیسش فهمیده بود !!

❉ فلش بک ، چند دقیقه پیش ❉

با استرس تقه ای به در اتاق کار رئیسش زد . بعد از یک هفته فرار ، دوری و نادیده گرفتن ، بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و هر چقدر فکر کرده بود بیشتر به این نتیجه رسیده بود که دیگه نمیتونست اونجا کار بکنه ! رئیسش موقع گفتن احساساتش کاملا صادق بود و خیلی تنها و درمونده به نظر میرسید و با اینکه گفته بود از جیمین انتظار چیز بیشتری نداشت ، اما از نظر جیمین موندنش فقط اون رو بیشتر امیدوار و شاید هم وابسته تر میکرد . چون که به هر حال جیمین قرار نبود احساسی نسبت به رئیسش داشته و یا عاشقش بشه !

درواقع پسر مقابل تمام احتمالات ممکن رو در نظر میگرفت جز یکیشون ... اون حتی فکر دادن یک شانس رو هم از دورترین گوشه ی ذهنش عبور نمیداد ، حتی چنین احتمالی از نظرش وجود نداشت ، چرا که به دلایل نامعلومی مطمئن بود که هیچ احساسی درش شکل نخواهد گرفت ....
به هر حال الان اینجا بود و میخواست تصمیمشو بعد از یک هفته ، زمانی که به سختی براش گذشته بود رو به رئیسش بگه .
برای احساسات رئیسش غمگین و متاسف بود ، هیچ دوست نداشت احساساتی که به قول اون پسر برای اولین بار در وجود تهیونگ عصبی و مغرور شکل گرفته بود ، آخرش اینجوری تموم بشه ولی خب دست اون هم نبود ، قطعا جیمین هم نمیخواست که اینطوری بشه ولی خب چاره ای هم نداشت . از نظرش سرکوب کردن احساسات تازه شکل گرفته در وجود رئیسش بهتر از امید واهی و عذاب دادنش بود چرا که خوب میدونست موندن و نادیده گرفتن احساساتش ، بیشتر از رفتنش ، پسر بزرگتر رو اذیت خواهد کرد ، اما خب جیمین نمیدونست که تهیونگ واقعا و صادقانه حرفش رو گفته بود ، اون فقط میخواست پسر موزردش کنارش باشه و هیچ انتطار دیگه ای هم ازش نداشت .
با اجازه ی ورودی که از تهیونگ گرفت در رو باز کرد . بعد از تعظیم کوتاهی روی مبل روبه روی میز کار وسط اتاق نشست . بعد از اون روز، علاوه بر ارتباط چشمی ، نگاه کردن به پسر مقابل هم وارد لیست سیاه جیمین شده بود و تمام تلاشش روی این بود که سرشو توی پایین ترین حد خودش نگه داره .
تهیونگ اما بعد از ورود جیمین ، لبخند گرمی که دیگه مجبور به مخفی کردنش نبود ، روی لب هاش شکل گرفته بود .
کوچولوی لجباز و بی رحم مقابلش درست به مدت یک هفته نادیده گرفته بودش و  تهیونگ هم زیاد پیگیرش نشده بود تا بیشتر اذیت نشه و اون تمام این یک هفته رو تماشا کردن و غرق شدن توی آرامش حضورشو ازش محروم کرده بود و تهیونگ هم با وجود بی صبریِ بیش از اندازش ، تمام تلاششو کرده بود تا به پسر مقابلش وقت فکر کردن بده . البته این بهانه ای بود که زبونش ، بی هوا به خودش و جیمین داده بود . درواقع تهیونگ همین حالا هم میدونست که پسر موزرد دوست داشتنیش برای گفتن چه چیزی اونجا اومده بود ،ولی تهیونگ به اون یک هفته نیاز داشت که بتونه مانع تصمیم لجبازِ روبه روش بشه .
به هر حال اون هر چقدر هم توی گوشه ای از قلبش ترس رفتن پسر کوچکتر رو داشته باشه ، قرار نیست که این اجازه رو به اون کوچولوی یک دنده بده ؛ درسته که ازش خواسته بود فقط کنارش بمونه و گفته بود که انتظاری از جیمین نداره ، اما این به این معنا نبود که تهیونگ قصد به دست آوردن قلبشو نداره . اتفاقا اون جیمین رو کنارش میخواست تا بتونه قلبشو به دست بیاره .
تکون کوچک و معذب پسر مقابلش اون رو به واقعیت برگردوند و چقدر خوشحال بود که احساساتشو به زبون آورده بود . حالا دیگه بدون هیچ ترس و نگرانی میتونست به پسر معذب روبه روش که از قضا اصلا هم نگاهش نمیکرد خیره بشه . درواقع این حالت معذب جیمین بیشتر از اینکه ناراحتش کنه براش بانمک بود .
لبخندشو به سختی خورد و در سکوت منتظر موند تا پسر مقابلش ، خودش به حرف بیاد .
جیمین که حالا از دو جفت چشمی که از لحظه ورودش ، بهش خیره شده بودن خسته شده بود ، ناامید از حرف زدن رئیسش ، خودش شروع کرد . گلوشو صاف کرده و سرشو کمی بالا آورد ، طوری که نگاهش به جای زمین ، روی میز کار رئیسش باشه . یهویی و با استرس گفت :
_ من... من میخوام برم !

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now