✏ pt . 22

2.1K 378 84
                                    

در تاریکی مطلق اتاق ممنوعش ، گوشه ای ایستاده و با نور کمی که از لای در باز واردش میشد ، به تابلو ی وسط اتاق که روش با پارچه ی سیاه رنگی پوشونده شده بود خیره بود .

تابلو ای که روزها قبل ، یکباره به کشیدنش تصمیم گرفته بود . تابلو ای که مهمان همیشگی چشم هاش ، به هنگام رفتن به اون اتاق بود . تابلو ای که حالا از رونماییش هراسان بود .

این روز ها وقتی وارد اون اتاق میشد ، هیچ چیز به جز همون یک تابلو ذهنشو درگیر نمیکرد ، دیگه حتی درد ها و تنهایی هاش رو هم یاد آورش نمیشد ، تمام فکرش همون پسر مو زردی میشد که چشم های زیباش حتی از داخل بوم پارچه ای هم قلب یخشو ذوب کرده و به آتش میکشوند.

الان دیگه تهیونگ داخل اون اتاق ، اون پسر سرد و غمگین نبود ، تغییراتش حتی داشت تیرگی اتاق رو هم به روشنایی تبدیل میکرد .

شاید هم بعد از ورود روشنایی زندگی خودش این اتاق تاریک و غمگین هم داشت تغییر میکرد .

روشنایی زندگیش ، نور کوچکی بود که از ناکجا آباد وارد زندگی تاریکش شده بود ، اما همون نور کوچک الان داشت تمام تاریکی هاش رو غرق در خودش میکرد .

اون پسر قد کوتاه موزردی که هیچکس ، حتی خودش هم فکرش رو نمیکرد ، الان امروز ، به تمام وجودش تبدیل شده بود ، لبخنش با لبخنش عمیق تر میشد و قلبش با کوچکترین حرف همون پسر میتونست به هزاران تکه تبدیل بشه .

هنوز هم باور نمیکرد که چطور تونسته بود خودشو ببازه ، چطور به این حد از خواستن و وابسته شدن رسیده بود که حتی با فکر نبودن موزردش ، روحشو سرمایی سوزان در بر میگرفت .

از تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود ، اگه اون پسر ترکش میکرد چی ، اگه میرفت چی ؟ اگه بدون فکر کردن به قلب بیچارش فقط میرفت چی ؟

قلبش میمرد ، تمام احساسات تازه زنده شده توی وجودش میمرد اما مهم تر از همه این ها خودش بود که گم میشد ، چنان گم میشد که دیگه هیچکس نمیتونست جوری که جیمین پیداش کرده بود ، پیداش کنه . گم میشد و با قلبی که فقط برای موزردش زنده بود به فراموشی سپرده میشد .

اما اون که تصمیم نداشت اجازه ی رفتن رو بهش بده ، اون دیگه الان حتی نمیتونست یه زندگیه بدون خدمتکار کوچولوش رو تصور هم بکنه...

برق چشمهای قهوه ای رنگش ، در حال مبارزه با غمی سنگین بودن . نفس عمیق آه مانندی کشید و با شنیدن صدای در لبخند تلخی زد . به هر حال دیگه توانشو نداشت ، اولین احساساتش حداقل حق اینو داشتن که به زبون آورده بشن !

بدون بستن در ، از اتاق تیره رنگش خارج شد . پسر کوچکتر با لبخند کمرنگ همیشه روی لبش درست وسط اتاقش ایستاده بود که با دیدنش ، تعظیم کوتاهی کرد .

_ با من کار داشتین ؟

نفس عمیقی کشید و بدون گفتن چیزی به طرفش رفت و در فاصله ی نزدیکی ازش ایستاد .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now