✏ pt . 15

2.4K 382 157
                                    


از ماشین پیاده شد و رو به راننده ای که چتری رو بالای سرش گرفته بود ، اشاره کرد که بره . راننده تعظیمی کرد و سوار ماشین شد .
نفس عمیقی کشید و بدون توجه به برف شدیدی که از صبح زود شروع شده بود به راهش ادامه داد. از تمام طول سال فقط از امروز متنفر بود ؛ روزی که زندگیش عوض شد ،روزی که مرد سنگدل امروز رو ساخت ، روزی که عشقشو برای همیشه از دست داد و روزی که برای همیشه ازش متنفر شد...
پیرمرد قدم دیگه ای هم برداشت و درست در مقابل سنگ قبر "اون زن " ایستاد . پوزخند تلخ و غمگینی زد و برای جلوگیری از ریزش اشک های جمع شده توی حلقه ی چشم هاش ، چند باری پلک زد ...
فقط امروز بود و فقط این مکان ! تنها همین ها بودن که شاهد غمِ بزرگ اون پیرمرد سنگدل میشدن ... فقط همونا بودن که میدونستن که بعد از مرگ همسری که به قول خودش ازش متنفر بود ، چقدر توی همین مکان اشک ریخته بود... بدون صدا ، آروم و پنهانی...
سیگاری رو روشن کرد و به گذشته های همیشگیش فکر کرد ...از اون زنی که اینهمه عاشقش شده بود متنفر بود ... متنفر بود ولی کاش میبود ... کاش میبود و ازش متنفر میشد .... کاش نمیرفت ... درسته که هنوز هم ازش متنفر بود ولی آخه مرگ ؟ از نظر خودش همسر زیبا و خیانتکارش زیادی بی رحم بود ...
کاش فقط زنده بود...
با صدای قدم هایی که شنید ، دوباره چهره سرد و بیتفاوتی به خودش گرفت . با قرار گرفتن چتری بالای سرش برگشت . وون رو با لباس های رسمی سرتاسر مشکی و دسته گل حاوی ارکیده های مورد علاقه ی "اون زن " رو دید . وون تعظیم کوتاهی کرد .
× صبحتون بخیر قربان .

به طرف قبر قدمی برداشت تا دسته گل های مورد علاقه خانم کیمِ زیبا و مهربون رو روش بزاره که با صدای رئیسش متوقف شد .
_ نمیخواد بزاریش اونجا ، بندازشون دور !

مرد قد بلند با ناراحتی سرشو تکون داد و با تعلیل به دنبال رئیسش راه افتاد .
_ قربان جلسه تا نیم ساعته دیگه تشکیل میشه .

پیرمرد سری تکون داد و قبل از اینکه سوار ماشین بشه روبه مرد قد بلند با سرد ترین لحن ممکن گفت :
_ امروز حواست بهش باشه .

وون تعظیم کوتاهی کرد ، بعد از مطمین شدن از رفتن ماشین رئیسش وارد قبرستون شد . دسته کل رو جلوی سنگ قبر قرار داد و تعظیم نود درجه ای کرد .هربار که به اینجا سر میزد ، فقط به یک چیز فکر میکرد ، به این که که اگه خانم کیم هنوز زنده بودن ، چقدر اوضاع فرق میکرد ، چقدر تهیونگ فرق میکرد... چقدر زندگیشون فرق میکرد ... چقدر همه چیز بهتر میشد . خانم کیم با رفتنش تمام رنگ ها و شادی های زندگی تهیونگ رو هم با خودش برده بود ...و چقدر با رفتنش تک پسر عزیزشو تنها کرده بود .

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

گوشیشو برای چندمین بار توی اون روز باز کرد و با لبخند گرمی به عکس های پسر دندون خرگوشی که قایمکی ازش گرفته بود نگاه کرد . لبشو به دندون گرفته و عکس ها رو جلو و عقب میکرد . دست خودش نبود ،اون پسر از همون دیدار اول و با رفتار های دوستانه و شیرینش جای قشنگی رو توی قلب پسر کوچک تر فتح کرده بود  ‌. جونگ کوک همیشه باهاش مهربون و به فکرش بود و بر خلاف سایر ادم های پولداری که تو زندگیش دیده ، مغرور و از خودراضی نبود و البته فقط اون بود که در مقابل رئیسش ازش محافظت میکرد .
البته بعد از اون روز و رفتار های ضد و نقیض رئیسش خیلی کم دیده بودتش ، امروز هم که کلا خونه نبود و جیمین هم به همون خاطر تا ظهر خوابیده و حتی برای صبحانه هم پایین نرفته بود .
غلتی روی تختش زد و گوشیشو به طرفی پرت کرد . با خوشحالی منتظر فرا رسیدن فردا و دیدن هیونگش بود . هفته پیش رئیسش بهش گفته بود که آخر هفته ها میتونه بره بیرون و امروز بخاطر همین مرخصی و صد البته احساسات کوچولو و تازه شکل گرفتش ، بیش از حد خوشحال بود .
از روی تختش بلند شد و روبه روی پنجره اتاقش ایستاد ؛ برف شدیدی که از صبح در حال بارش بود هنوز بند نیومده بود . باغ بزرگ عمارتی که چیزی از انتهاش معلوم نبود ، کاملا سفید شده و زیبایی چشم گیری داشت .
با هشدار های جدی‌ای که شکم گرسنش بهش میداد ، دستهاشو زیر آستین های بلند پلیورش پنهان کرد و به طرف در اتاقش رفت .
.
.
.
با لبخند عمیقی وارد آشپز خانه شد و با صدای پر انرژیی ای سلام داد . وقتی چیزی جز لبخند های زورکی آجوما و سامدونگ نصیبش نشد ، روی صندلی پایه بلند کنار میز نشست . آشپزخانه توی سکوت بی سابقه ای فرو رفته بود و اجوما و سامدونگ ، هردو سخت روی کارشون تمرکز کرده بودن . بعد از چند دقیقه سکوت وقتی آقای لی و چویانگ هم با همان قیافه ی گرفته وارد آشپزخانه شدن ، پسر کوچکتر متوجه لباس های تمام سیاه همشون شد . برخلاف همیشه که آقای لی لباس های مخصوص باغبانی و بقیه هم لباس های سیاه و سفید به تن میپوشیدن ، امروز تماما لباس های سیاه و رسمی به تن داشتن . پسر مو زرد که از جو سنگین و البته بخاطر لباس رنگی و متفاوتش معذب شده بود و از طرفی هم جرعت حرف زدن و سوال پرسیدن رو نداشت ، بیخیال گرسنگیش شده و با لبخند کمرنگ و کاملا بی صدایی از جاش بلند شد . میخواست به طرف در بره که صدای سویانگ متوقفش کرد .
× جیمین ،نهارتو بخور بعد برو .

Dark Flare | VminWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu