iii

2.7K 435 81
                                    

لیام به سمت خیابان های لندن در حرکت بود. با انگشتای دست راستش سامسونتش رو محکم گرفته بود و با اون یکی دستش داشت تلاش میکرد که کتش و کرواتشو درست کنه.

اون همه ی کارای این هفتشو انجام داده بود ، که یعنی این اخر هفته واسه ی خودشه ، هیچ کاری نداره و فقط میتونه استراحت کنه.

اون ناهارشو نخورده بود بخاطر مشغله ی کاریش . اما الان ، واقعا از اینکار پشیمونه .اگرچه این غیر ممکنه ولی اون حس میکنه که معدش میخواد خودشو بخوره ، لیام خیلی مطمئن بود که ممکنه این اتفاق بیفته و تا حالا اینجوری گرسنش نشده بود.

اون داشت فکر میکرد که کنار اون کافه ی کوچیک توقف کنه و یه چیزی بخوره قبل از اینکه وسط خیابون بخاطر گرسنگی از حال بره. اما اون یادش اومد که به اون پسره قول داده که نقاشیشو بخره.

لیام تقریبا اونو فراموش کرده بود ، صورتشو با کف دست مالید و به سمت عقب رفت ، چون از اون کوچه رد شده بود . وقتی که داشت مردمو هل میداد ، یه پنجاهی از توی کیف پولش دراورد و به سمت اون کوچه رفت.

اون خودشو از توی جمعیت اورد بیرون و روبروی اون نقاشی ها متوقف شد. اونها مثله دفعی قبل هستن. اما یکیشون نیست که احتمالا یعنی قبلا اونو فروخته.

چشماش چشمای اون پسر رو ملاقات کرد ، اون مثه دفعه ی قبل نشسته بود ؛ زانوهاش رو جمع کرده بود و چونش رو به اونا تکیه داده بود . چشماش بزرگ بود و داشتن میدرخشیدن . موهای مشکیش نامرتب وکثیف بودنو روی صورتش ریخته بود، اما لیام میتونست اون کبودی که کنار فک زین بود رو ببینه . لیام میخواست از اون بپرسه که چه اتفاقی افتاده . اما اون نمیخواد که اون پسر ازش بترسه و فکر کنه که لیام یکی از اون پدوفیلیای وحشتناکه (یعنی کسه که از نظر جنسی به بچه ها تمایل داره....) . بخاطر اینکه لیام تقریبا مطمئن بود که از اون پسر حداقل 10 سال بزرگ تره.

پس به این فکر بی توجهی کرد و بجاش با لبخند گفت " دوباره سلام "

اون پسر با خجالت لبخند زد و با تعجب زیاد دندوناش خیلی تمیز بودن.

" اون نقاشی ای که اون وسطه چقدره؟" اون پرسید ، و فقط میخواست که صدای اونو بشنوه.

اون یه خورده بیشتر فرو رفت و دستاشو محکم تر دور زانوش حلقه کرد "فقط ....پونزده تا....." اون به زمین نگاه کرد و خیلی خجالت کشید. بیشتر از همیشه.

لیام تعجب کرد ، نه فقط بخاطر صدای زیبای اون پسر بلکه بخاطر اون قیمت که خیلی کم بود واسه ی همچین نقاشی زیبا و هنرمندانه ای . شاید اون خیلی از این مسئله اگاهه که اون یه پسر بی خانمان جوونه که هنر های خیابونی میفروشه که خیلیا واسه ی هنری که تو ی خیابونو توسط یه پسر خیابونی به وجود اومده چیزی پرداخت نمیکنن . فقط به خاطر اینکه اون توی خیابون فروخته میشه معنیش این نیست که اون اثر یه شاهکار نباشه . اما لیام کاملا درباره ی استعداد این پسر میدونست ، پس برای چی اون باید اینقد ارزون باشه؟ اون چجوری با این قیمت کم درامد داره؟

اون به حالت صورت لیام نگاه کرد ویه لحظه حس بدی بهش دست داد . شاید اون قیمت رو بالا گفته " ی-یا تو میتونی فقط ده تا یا پنج تا بهم بدی اگه دوست داری ..." اون چونشو روی زانوهاش فشار داد.

لیام سرشو تکون داد. " تو چه توقعی از من داری که بهت بابت این اثر پنج تا بدم؟" لیام پرسید و به اون شاهکار اشاره کرد.

" من خیلی متاسفم که قیمت این خیلی زیاده ولی من ، من واقعا به این پول نیاز دارم " اون یه خورده کمرشو تکون داد و جلوتر اومد.

لیام اخ کرد " اون چطوری قیمتش زیاده ؟ تو اینو به من پنج تا میفروشی وقتی که این اثر یجورایی انگار به موزه تعلق داره"

زین نمیدونست که باید چی بگه ، فقط به نقاشیش نگاه کرد و متعجب بود که ایا واقعا اون به موزه تعلق داره؟

" بیا" لیام گفت و دستشو برد جلو " پنجاه تا بگیر" اون گفت

چشمای زین گرد شد ، و سرشو خیلی سریع تکون داد " من نمیتونم اونو بگیرم اقا " صداش میلرزید " این خیلی زیاده"

" فقط بگیرش، وقتی من دارم اینو بهت میدم یعنی خودم میخوام" اون به گرمی بهش لبخند زد.

اون پسر به پول نگاه کرد و لبشو گاز گرفت و خیلی اروم اونو از دست لیام گرفت " ممنونم ،خیلی خیلی ممنونم" اون پولو تو دستش فشار دادو بالاخره خیالش راحت شد که پول کافی برای خریدن چندتا بوم و شاید یه خورده غذا داره . الان ، اون خیلی حس خوبی از اون مرد داشت و میخواست اونو بغل کنه اما احتمالا اون مرد زیاد علاقه ای به اینکار نداشته باشه.

" حرفشم نزد " اون به زین لبخند زد وقتی که داشت نقاشیرو ازش میگرفت . بنفش و مشکی . رنگای اصلی این نقاشی بودن و اونا با رنگ کبودی زین و سیاهی زیر چشماش مچ بودن.

لیام خیلی برای اون پسر متاسف بود . اگرچه اون زیاد برای بقیه دلش نمیسوخت اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره و یه جورایی توجهش به این پسر جلب شده . اون خیلی معصوم به نظر میاد ولی میتونی از توی چشماش بفهمی چیزای زیادی رو توی زتدگیش کشیده. اون انگار اسیب دیده اما اون همیشه یه لبخند زیبا روی لباش داشته . اون فقط یه پسر نبود. اون یه چیز دیگه بود . یه چیزی که لیام نمیتونه اونو بفهمه.

"روز خوبی داشته باشید" اون با ادب تمام گفت.

لیام سرشو تکون داد و از اون دور شد با اون نقاشی توی دستاش و هیچ ایده ای نداشت که اون به اون پسر علاقه پیدا کرده.

_________

اینم چپتر 3!!! چقد دلم برای زین میسوزه.....

یادتون نره نظر و کا منت بذارید تا زودتر اپ کنم....

راستی بچه ها یه خواهشی دارم ازتون اگه میشه هر کدومتون به چند تا از دوستاتون که تو واتپد دارید داستانای منو معرفی کنید که اونا هم بیان و بخونن.......خیلی خیلی ممنون....ببینم چه کار میکنید!

Comment/vote/follow..tnx!!

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now