xii

2.5K 379 92
                                    

قلب ليام یه خورده سريع از تر از معمول ميتپيد . دستاش خيس عرق و چسبناك شده بودن وقتی که داشت

بهسمت انتهای راهروی طبقهی 15 راه میرفت. .اون معمولی با بعضى از مردم با دست تكان دادن و يا لبخند احوال پرسی ميكرد و تلاش ميكرد عصبى بودنش رو پشت دندوناى سفيد مرواريديش پنهان كنه

لحظه ای که منشيش به دفتركار ليام رفت و بهش گفت كه ، دین فيليپس، رئيس شركت، یه صحبت مهم تا نیم ساعت دیگه باهاش داره . ليام لبخند زد و سرش رو براى اون تكون داد، ولى زمانى كه اون(دختر) درو بست،ليام سرشو محكم زد به ميز .اين نميتونه اخرش باشه ،هنوز نه .اون كاراشو خوب انجام داده . اون موفقم هم بوده. زین هم مثله قبل دیگه حواسشو پرت نمیکنه.

خوب باش،پين. اون فكر كرد. چرا تو بايد اینقدر بدبین باشی ؟ این اصلا شبیه این نیست که اقای فیلیپس داره برای اخراج کردنش نقشه میکشه .درسته؟

ليام سرشو تكون داد همينطور كه داشت به در اتاق دين نزديك و نزديك تر ميشد يه نوشته ى خيلى زيبا با كلمات درشت: رئيس- دين اچ. فيليپس president-Dean H. Philips

اون قبل از اينكه در بزنه و منتظر اجازه ى ورودش باشه يه نفس عميق كشيد و منتظر موند تا اجازه ی داخل شدن رو بگیره.

ولى به جاى اينكه به صداى عميق به اون بگه كه وارد شه، در باز شد و دين با يه لبخند اونجا ايستاده بود."ليام" اون با خوشحالى گفت و زد روى شونه ی لیام.

ليام عصبى خنديد.اون مطمئن نبود چرا دين اينقدر خوشحاله.نه اینکه اون از ااون ادمای خوشحال نباشه. اون يه رئيس بداخلاق پير نيست كه زندگيه ى همه رو به جهنم تبديل كنه. اون ادم شاد و خندرويه. زمان هايى هم وجود داشت كه اون سختگير بشه اما اون به خاطر ت اهداف تجاری و سختگیریش کاملا قابل قبوله.

اما اون ليام رو به طرف خودش كشيد و اونو بغل كرد و ليام هم ناشيانه بغلش كرد.دين خودشو عقب کشید و با خوشحالی نفسشو داد بیرون. و به نظر خوشحال مياد.گونه ى ليام رو نوازش كرد "تو خيلى منو ياد پدرت ميندازى" اون ناگهانى گفت و ليام فقط لبخند زد ."بيا تو،بيا تو" اون گفت و ليام رو به داخل كشيد و درو بست.اون صندلى رو براى ليام بيرون كشيد و بهش اشاره كرد تا بشينه.ليام سرشو به معنى"تشكر" تكون داد.

دين سرجاش نشست.ارنجش رو روى ميز قهوه اى رنگش گذاشت. اون با یه لبخند غرورامیز روی لبش به لیام خیره شده بود و بعد لیام حس کرد داره مورمور میشه و گلوشو صاف کرد " شما میخواستین با من صحبت کنین؟"

اقاى فيليپس قبل از اينكه صحبت كنه سرشو تكون داد. "یادته زمانى رو كه من بهت گفتم كه تو يه روزى ادم بزرگ و موفقى ميشى؟" اون پرسید.

ليام نخودى خنديد و سرشو تكون داد. "خب ،آقا.اون مربوط به شانزده سال پيش بود و من اينو توى ذهنم حك كردم"

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now