xviii

2.4K 310 80
                                    

لیام ماشین رو تووی پارکینگ رزرو شده ی هتل پنج ستاره پارک کرد، اسم هتل خیلی بلند و مسخره بود و اون هنوزم نمیتونست کاملا درست تلفظش کنه.

اون داشت کمربند ایمنیش رو باز میکرد ،درحالی که زین فقط روی صندلیش نشسته بود و به بیرون از پنجره،جایی که اون هتل بزرگ وجود داشت،خیره شده بود. حس میکرد که دستاش یه خورده عرق کرده و خیلی سریع حس کرد که بدنش داره داغ میکنه. اون واقعا میخواست دستش رو توی موهاش ببره ولی نمیتونست،چون باعث میشد استایلی که سرش کلی کار کرده خراب بشه.فخب

زین تاحالا تو هیچ کدوم از این هتل ها نبوده،خب، تا اونجایی که یادش میاد تاحالا وارد همچین جایی نشده. اما چیزی که بیشتر از این نگرانش میکرد ،دین بود ، رییس لیام میزبان این مهمونی بود . اون اگاه بود که اقای فیلیپس مثله پدر دوم لیامه و به خاطر همین هم نمیخواست شکست بخوره. اون میخواست یه تاثیر خوب از خودش بجا بذاره و بتونه خودشو خوب نشون بده چونکه-

چرا اون باید خودشو خوب نشون بده وقتی که اونو لیام حتی زوج هم نیستن؟

سرش رو سریع تکون داد و دست های لرزونش شروع به باز کردن کمربندش کردن . لیام از ماشین پیاده شد و در رو پشت سر خودش بست و به سمت در زین رفت و اونو براش باز کرد ،مثله یه جنتلمن واقعی و دستش رو به سمت زین برد تا بتونه بگیرش.

لبخند زد و حتی یه خورده هم نخودی خندید وقتی که داشت دست لیام رو میگرفت( خوشبختانه،اون چندثانیه ی پیش عرق های دستش رو با شلوارش پاک کرده) و از ماشین بیرون رفت. لیام در رو بست و اونو قفل کرد .بعدش دستش رو دور مچ دست زین برد و اونها با هم دیگه به سمت در ورودی رفتن.

زین یه خورده لبخند زد و سرش رو به شونه ی لیام تکیه داد و همینطور به قدم زدن ادامه میداد. حدود ساعت شش بعدازظهر بود و اسمون تقریبا تاریک شده بود چون زمستون بود . برف نمیومد اما شب قبلش یه خورده برف اومد و زین یه چیزی بیشتراز خوشحال بود چونکه اون شبی که برف میومد اون تو اتاق نشیمن نشسته بود و داشت به دونه های برف که اروم اروم روی زمین می نشست نگاه میکرد.

الان شب کریسمس بود و صادقانه،لیام نمیتونست بیشتر از این صبر کنه تا برگرده خونه و کادوهای کریسمسشو به زین بده. اونها کادوهای ساده ای بودن و چیزایی بودن که زین دوست داره و اونقدرها هم تاپ نبودن . اما اون مطمئنه زین عاشقشون میشه.

لیام به اطرافش نگاه کرد، وقتی که اونا داشتن به در ورودی هتل نزدیک و نزدیک تر میشدن. دو نفر جلوی درهای بزرگ هتل ایستاده بودن و چند نفر دیگه هم با پیراهن ها یا کت و شلوار های خیلی شیک و مدرن اونجا بودن اما یه چیزی توجهش رو گرفت.

دین کنار ماشینش وایساده بود و با یه اخم روی صورتش داشت با مردی که جلوش بود،صحبت میکرد. لیام سعی کرد بیشتر بتونه چهره ی اون مرد رو ببینه و امیدوار بود اون مرد برای چند ثانیه هم که شده برگرده.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now