xix

2.6K 306 123
                                    


زین از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، چشمهای بزرگ فندقیش بخاطر چراغ های رنگی کریسمس که کناره های پنجره قرار گرفته بود ،میدرخشیدند . اون میخواست که پنجره رو باز کنه و اجازه بده دونه های برف روی دستاش بریزن اما فکر میکرد شاید لیام از این فکر خوشش نیاد. پس تصمیم گرفت فقط با چشمهاش از اون منظره لذت ببره و داشت دونه های برفی که ارومی روی زمین شناور میشدن رو تماشا میکرد.

شب کریسمس بود و زین باید اعتراف میکرد که خیلی هیجان زده است . سال جدید با لیام به نظر فوق العاده میومد و اون جدیدن متوجه شده بود که رفتار لیام نسبت بهش خیلی هم دوستانه نیست.( فکر کنم منظورش از اینکه میگه دوستانه نیست یعنی این که یه جورایی عاشقانه است)

تصمیم زین برای سال جدید این بود که یه دوست پسر داشته باشه و لیام کسی بود که تو ذهنشه.

فکر داشتن یه نفر که عاشقانه ببوستش و جوری که لیاقتشه باهاش رفتار کنه،فوق العده به نظر میرسید. اون یادش نمیاد که دوست پسری داشته باشه که البته شاید بخاطر فراموشیش باشه. اما اون اصلا حس نمیکنه که قبلا با کسی تو رابطه بوده باشه.

این فکر ها باعث میشن پروانه هارو تو شکمش حس کنه. اولین دوست پسرش میتونه لیام باشه و نمیتونست جلوی خودشو بگیره تا ذهنش نسبت به لحظه ای که لیام اونو گرفته و گردنش رو میبوسه و اون یه خورده خجالت میکشه و یه رنگ صورتی ملایم روی گونه هاش پخش میشن ، منحرف نشه. لیام حتی تو فکر هاش هم اونو متزلزل میکرد

لیام توی اشپزخونه بود و داشت کارهای اخر رو با شامی که درست کرده بود انجام میداد. اون یه چیز خیلی عالی نبود ولی خاص بود و اون بهترین تلاشش رو کرده بود.

اون تصمیم گرفته بود که مشب حرکت رو شروع کنه . لاس زدن های معصومانه و حرکات بینشون داشت سرد میش و اون میدونست که بین زین و اون جرقه هایی وجو داره و نمیخواست بذاره اون جرقه ها بسوزن.

لیام حس میکرد یه نوجوونه و بالاخره تصمیم گرفته بعد از ماه ها اماده شدن از یه نفر بخواد که باهاش بیاد بیرون (قرار بذاره) و تنها فکر کردن به این موضوع باعث میشد دست هاش عرق کنن ، خیلی خنده دار بود که یه نفر چطور میتونه بهش انقد حس جوون بودن بده و باعث بشه ستون فقراتش به سوزش دربیاد.

لیام مطمئن بود که اگه الان این کار رو انجام نده ،دیگه شانسی نداره که با اون باشه. زین یدونه و خاص بود. لیام خوش شانس تری مرد روی زمین میشد اگه میتونست اونو با خودش داشته باشه.

"زین، میتونی تو چیدن بشقاب ها بهم کمک کنی؟" لیام ،زین رو صدا زد و شروع به اماده کردن دستمال های سفره کرده بود.

زین خیلی سریع از افکا داخل ذهنش بیرون اومد و از جاش بلند شد " اومدم!" جواب داد و راهش رو به سمت اشپزخونه کج کرد.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now