xvi

2.3K 295 36
                                    

لیام توی خیابون های تقریبا خالی ،خیلی سریع رانندگی میکرد ، اونقدری که میتونست به خاطر سرعت زیاد جریمه بشه. اما ساعت نه و پنجاه دقیقه ی شب بود و ادرنالین تو کل بدنش پخش شده بود ،چون اون داشت به ملاقات خلافکاری میرفت که زین رو تهدید کرده.

شاید این احمقانه است ، حقیقتی که اون قبول کرد به یه نفر دستی پول پرداخت کنه . کی میدونه .شاید بعد از این که لیام پول هارو داد ،اون نقشه کشیده باشه که با یه تفنگ بش شلیک کنه. اون خودشو تصور میکرد که رفته و رین درست همون موقع تو خطره. این یه کار ر یسکیه ولی لیام اونو پذیرفته.

توی جیب پشتیش اون یه چاقوی جیبی با خودش اورده تا اگه هری خواست کاری انجام بده ،به دردش بخوره. لیام بهش اعتماد نداره حتی با اینکه اون خیلی دوستانه باهاش حرف زد . تهدید ها هنوزم تهدیدن و لیام نمیتونه با اطمینان بگه هری فقط بلوف زده.

خب،زین چیزی در این باره نمیدونست ،حداقل لیام به این امید داشت. چون اگه زین بفهمه، اون مطمئنه که زین خوشش نمیاد . اما این برای امنیت اونه . اون میدونست اگه این کاررو انجام نده ،موقعی که خبر نداره ،هری میره و به زین اسیب میرسونه واین ریسکیه که لیام نمیخواد بپذیره.

درست همون موقع،زین روی تخت لیام مچاله شده ، پتو گرم و نرم دور بدنش پیچیده تا سردش نشه . یه طرف صورتش روی بالشته و لب هاش رو جمع کرده و از راه بینی نفس میکشه . مژه هاش تقریبا گونه هاش رو لمس کرده و اون با ارامش خوابیده . لیام باید اعتراف کنه که حتما به این منظره خیره میشد، ولی اون فقط یه کیف پول قدیمی رو برداشت و نوش 1000پوند گذاشت و به سمت در رفت و اونو دو قفله کرد تا از امنیت زین مطمئن بشه .( لیام داشته به اینا فکر میکرده)

ناله کرد وقتی به خیابون مورد نظرش رسید ،که یه خونه ی کوچیک کنارش بود ، اون اخم کرد و ماشین رو خاموش کرد و اروم و بادقت از ماشین پیاده شد و در رو پشت سر خودش بست و به اطراف نگاه کرد که ببینه کسی هست یا نه ،اما کسی پیداش نشد و اخم روی صورتش معلوم شد..

یقه ی لباسش رو بالاتر کشید و ساعتش رو چک کرد ، ده و دو دقیقه. با خودش با بدبینی یه چیزایی رو زمزمه کرد و به اونظرف چرخید تا ببینه کس دیگه ای توی خیابون هست یا نه.

تا وقتی که بالاخره اون صدای قدم ها پارو شنید و کامل به اون سمت چرخید و شالش دور گردنش بیشتر پیچ خورد.

قدم های اون فرد بلند و قابل توجه بودن ،هیکلش بلند وکشیده بود و ماهیچه ای نبود اما هنوزم ،ترسناک بود. اون یه بارونی شیک پوشیده بود که محکم بدنش رو احاطه کرده بود ،دستاش داخل جیب های بارونیش بود و موهاش تقریبا شونش رو لمس کرده بود " لیام پین" با یه پوزخند احوال پرسی کرد.

لیام ابروهاش رو درهم کشید "اسم منو از کجا میدونی؟" اینو گفت و از سرتا پاش بهش یه نگاه انداخت و راست وایساد و سینش رو داد بیرون . اونها تقریبا هم قد بودن ولی لیام هیکلی تر و چهارشونه تر بود.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now