xxiii

3.6K 256 47
                                    

لیام با بزرگترین لبخندی که تاحالا روی صورتش داشته از خواب بلند شد. گرما رو تو کل بدنش حس میکرد و قلبش میلرزید . یه آه از روی رضایت از دهنش خارج شد. خوشحال بود که این خورشید نیست که با نور اذیت کننده اش باعث شده از خواب بلند شه بلکه صدای اروم قطره های بارونه که داره به پنجره برخورد میکنه. آسمون خاکستری و ابریه، دقیقا جوری که لیام دوست داره و هوا خنکه. یه یکشنبه ی آروم و عالی.

اما چیزی که عالی ترش میکنه اینه که اون داره این روز فوق العاده رو با کسی میگذرونه که عشق زندگیشه. بدنش حس خارش داره و اون دستش رو از زیر پتو بیرون میاره به سمت راست تخت هدایتش میکنه تا بتونه زین رو درآغوش بگیره. اما به جای اینکه یه بدن گرم و عالی رو توی بغلش حس کنه، دستش دوباره به تخت برخورد کرد.

لبخندش محو شد و یه عزیزم رو زیر لبش زمزمه کرد، قبل از اینکه با ارنجش وزن بدنش رو تحمل کنه و چشم هاش رو باز کنه و پلک بزنه. به اطراف اتاق نگاه کرد و دنبال زین گشت اما اون نبود.

لیام یه خورده وحشت کرد و لبش رو گاز گرفت، نشست و ریش کوتاهی که تازه دراومده بود رو با دستش خاروند. برای اخرین بار به اطراف اتاق نگاه کرد قبل از اینکه بلند شه و به داخل دستشویی بره.

اون هنوز لخت بود و حوصله ی پوشیدن لباس رو هم نداشت. زین توی دستشویی هم نبود، پس سریع مسواکش رو برداشت و دندونهاش رو مسواک زد و داشت اماده میشد که دنبال پسرش بگرده. خیلی سریع یه شلوار راحتی گشاد خاکستری پوشید و از اتاقش بیرون اومد.

داخل راهرو رفت و صدای تلق تلق ظرف و بشقاب به گوشش رسید و خیلی سریع فهمید که عشقش بیداره. با خودش خندید و سریع تر شروع به راه رفتن کرد تا بتونه تو یه حرکت غافلگیرانه، زین رو بگیره.

از در آشپرخونه دزدکی به داخلش نگاه کرد و چشمهاش اطراف رو بررسی کرد تا بالاخره روی کسی که دنبالش بود ثابت موند.

زین.

لیام یواشکی نگاهش میکرد وقتی که زین داشت پرتقال رو فشار میداد تا آبش داخل لیوان بریزه، انگشت های کوچیک و استخوانیش رو محکم فشار میداد و اخم کرده بود و داشت از تمام نیروش استفاده میکرد . تا آخرین قطره ها پرتقال رو فشار داد.

لیام اروم پیش خودش خندید وقتی که زین داشت پرتقال خشک رو داخل سطل زباله مینداخت و زیر لبش چندتا فحش زمزمه میکرد و لیام میدونست که پسرش هیچ حرف بدی نمیزنه مگه اینکه خیلی لازم باشه.

زین لیوان رو کنار بشقاب قرار داد. بشقابی که توش تخم مرغ نیمرو شده، تست و چندتا توت فرنگی بود. شونه هاش رو به خاطر کارش بالا انداخت و لبش رو گاز گرفت. امیدوار بود که لیام از صبحونه اش لذت ببره. صبحانه ای که اون با عشق براش درست کرده بود.

لیام از قایم شدن خسته شده بود و اروم به سمت زین رفت ،کسی که منظره ی خیلی خوبی از پشتش به لیام داده بود ، یه تیشرت پوشیده بود که مال لیام بود و خیلی براش بزرگ بود و همینطور یه باکسر.

paint (ziam)(persian)Where stories live. Discover now